امروز روز خوشی نیست .چرایش را هم نمیدانم .خوب نیستم ،سر حال که اصلا نیستم ،قلبم نمیدانم چرا از صبح تند میزند ، اصلا همین تپش قلب بیدارم کرد .مدتها بود تپش نداشتم چندین سال شاید ، حالا چند هفته است برگشته ، نه مثل ان روزها ولی به هر حال بعد این همه آرامش حضورش ناخوشایند است . مهمان هایم آمدند ،حالا کلی خوراکی های ایرانی دارم ،دخل باقلوا را همان دو روز اول در آوردم . همه اش را هم خودم تنهائی خوردم .به هیچ کس هم ندادم .کلوچه ها و بقیه چیزها ولی هنوز مانده. مهمان داری از آنچه فکر میکردم آسان تر است . شنبه امتحان دارم . بازهم !برای پنجمین بار. حال خواندن ندارم . کلافه ام . بیرون باد میاید . هوا هم مثل هوای حوصله من ،ابری و گرفته است . هشت تا کتاب تازه دارم. رزا برایم فرستاده ."حضور ابی مینا " و " بانو و جوانی خویش" را خواندم .بدم نیامد ولی نه اینکه خیلی دوستش بدارم ."من گنجشک نیستم " و " بطالت " باید رمان باشند . گذاشتم برای وقتی حوصله دارم .چهار تای دیگر داستان کوتاه بود . به هر کدام ناخنکی زدم. هیچ کدام آنقدر جالب نبود که واداردم زودی بقیه اش را هم بخوانم . آنها را هم گذشته ام برای بعد.کتاب خواندن هم دل خوش میخواهد. امروز دلم هیچ خوش نیست . آشوب است. باید بروم چائی، قهوه ای چیزی بریزم با شکلات .قهوه تپش قلب را زیاد میکند .شکلات هم همینطور.کاش میشد بخوابم . عمیق و طولانی و وقتی بیدار میشوم خوب خوب باشم . با "لبخندی در قلب، علی رغم همه چیز
Wednesday, December 15, 2010
Monday, November 29, 2010
این یک مرض است ، عادت یا واقعیت نمیدانم اما همیشه دارم فکر میکنم که چرا این همه عقب هستم .از چه؟ از همه چیز. از زندگی که معنیش مخلوطیست از تمام چیزهائی که باید میبودم و نیستم به اضافه همه ان چیزهائی که دلم میخواست بشوم و نشدم . من خیلی حسرت میخورم . آنقدر که اگر همین زمان حسرت خوردنم را به کار مفیدی میپرداختم الان حتما در ان زمینه به جائی رسیده بودم ، بدبختی بزرگ من این است که میدانم کجای کار میلنگد. من خودم را خوب میشناسم .خود تنبل رویا پردازم را . لحظه ها میگذرد مثل ابی که از لای انگشتهای آدم میریزد و وقتی تمام شود دستهای آدم خالی میماند و آدم میماند با تشنگی جگر سوزی که تحملش خیلی سخت است . روز پشت روز ، ماه بعد ماه، سال دنبال سال میاد و میرود و بایدها و کاشکیها هی به تعویق میفتند و بالاخره یک وقتی دیر میشود اگر هنوز نشده باشد
Monday, November 22, 2010
امروز ۲۲ نوامبره . اینجا روزها خیلی زود میگذرند.آنقدر که آدم میترسد . مامان و بابای شوهر ۲۰ روز دیگر بلیت گرفته اند و دارند میایند.من تا حالایعنی از بعد از ازدواج تا امروز که پنج سال و چند ماه میشود هیچ وقت مدت به این طولانی ای مهمون نداشته ام . یعنی راستش اصلآ مهمونی که شب خانه مان بماند هیچ وقت نداشته ام . حالا کلی نگرانم. یک کاغذ ا چهار لیست خرید هایم رانوشتم که باید تو این دو هفته همه اش را انجام بدهم تا چیزی کم نباشد . واقعیتش برایم اصلآ آسان نیست که هیچ خیلی سخت است . من از کار خانه بدم میاد و وقتی قرار باشد ۳ ماه خانواده شوهر مهمان آدم باشند و آدم برای ۲ تا امتحان هم درس بخواند همه چیز به یک کابوس تبدیل میشود . دارم عروس بازی در می اورم؟
نمیدانم شایدهم بیایند ببینم بودنشان بهتر از نبودنشان است. من همیشه وقتی کارهای بیشتری برای انجام دادن داشته باشم راندمانم بیشتراست ! باید به این موضوع عادت کنم . وقتی اینقدر دوریم پدر و مادر هرکداممان بخواهند بیایند طبیعتا مدت طولانی مهمان ما هستند. برایم مهم است بهشان خوش بگذارد. برایم مهم است از اینجا خوششان بیاید . اما برایم از همه مهمتر این است که فرصت درس خواندن هم داشته باشم .
یکی از دوستانم چند هفته پیش از ایران آمده اینجا .ویزای سه ماهه گرفته اند زن و شوهر تا بیایند اینجا امتحان ام- سی - کیو بدهند و کار پیدا کنند شاید بتوانند بمانند . شنبه امتحان دادند. خیلی سخت بوده و میگفت خوب نبوده. حالا میخواهد او- ای -تی بدهد . دنبال وکیل میگردد تا هر جوری شده ویزاشان را اکستند کنند. این جور وقتها فکر میکنم آدم ناشکری هستم . پی-ار دارم . شوهرم کار پرمننت دارد. من فقط باید درس بخوانم که نمیخوانم ان جور که باید و به جایش همه اش غر میزنم .
ظرفهای ناهار از توی سینک برایم دست تکان میدهند. عیب اشپزخانه اپن همین است .شام داریم - اولویه از دیشب مانده- ولی برای ناهار فردا فکری نکرده ام . خانه خوشبختانه تمیز است ، دیروز روز نظافت بود . وجدانم درد میکند ، ته دلم کلی نگرانی هست ولی با همه اینها بد نیستم . کاش به همین زودیها خوب باشم . خوب خوب !
Wednesday, November 17, 2010
نشانه ها چقدر واقعی هستند .وجود دارند واقعا یا فقط این یک بازی زیرکانه ذهنیست که میخواهد دستاویزی برای چنگ زدن داشته باشد وقتی دارد غرق میشود . واقعی باشد یا نه ,نشانه ها وجود دارند . ما به آنها موجودیت میبخشیم . شاید چون بهشان احتیاج داریم. مگر نه اینکه" احتیاج مادر تمام اختراعات است ". دنبالشان میگردیم و وقتی چیزی پیدا میکنیم حتا اگر اصل جنس هم نباشد چنگ میزنیم و محکم میچسبیم بهش ." ببین، فلان حرف را زد. یعنی دوستم دارد" . و گاهی" ببین همان حرف را نزد " و باز نتیجه میگیریم" پس دوستم دارد!" . این معمولا ضایع ترین نوعش است. شاید هم تلخ ترینش .خوبهایش افتابیست که روزمان را رنگی میکند . بارانیست که اشکمان را راه میاندازد . جمله ای، کلامی، سلامی ست که چرخه دیس تایمی را به فاز مثبت اش میاندازد .فیلم کتاب یا ماجرائی ست که ما را به سمت تلفن میکشاند تا یک رشته پاره شده را دوباره گره بزنیم و ...
همیشه هم نشانه ها خوب کار نمیکند ، شیر میشوی و میروی جلو بعد میبینی خودت را در بد هچلی انداخته ای . این البته به گمانم تقصیر خود آدمها باشد .سوء تعبیر میکنند همه چیز را به همان شکلی که خودشان میخواهند . شاید اصلآ یک واکنش دفاعی باشد برای کنار آمدن با استرسها . و خیلی اگر پیش بروی و گیر بدهی و هی در همه چیز نشانه ببینی میتواند آدم را برای سلامت روانش نگران کند . با این همه هر کسی شاید در زندگیش بتواند بگوید این تجربه را داشته که زمانی, جائی خیلی بدبخت بوده واز شدت نمیدانم چه کنم داشته میمرده و از ته دل کمک خواسته-حالا از هر چه که بهش ایمان دارد یا حتا ندارد - و بعد ناگهان از جائی که اصلآ فکرش را نمیکرده ، جوری که اصلآ احتمالش را نمیداده پیامی رسیده . پیامی که جز برای و برای هیچ کس دیگر در ان لحظه نمیتوانسته ان معنا را داشته باشد .انگار که دستی از آستینی در میاد و پشت یقه ات را میگیرد و میکشدت بالا . میایی روی آب و دوباره نفس میکشی .چرا که زندگی به هر حال ادامه دارد.
Sunday, November 14, 2010
الی جانم
دیشب خوابت را دیدم . آمده بودی خانه ما . یک پسر هم داشتی توی خوابم .آقا، گل، ماه. خانه ام نمیدانم چرا خیلی به هم ریخته بود . توی همان به هم ریختگی نشسته بودیم به حرف زدن .پسرت شیطنت میکرد و خودش را از پله ها آویزان میکرد و من و تو میترسیدیم بیافتد . میدویدیم و میگرفتیمش. من منتظر "کسی "بودم.کسی که در زد در را باز که کردم آمد تو لای در ایستاد و دستهایش را باز کرد . همینجا از خواب پریدم . چه جای بدی از خواب پریدم . الی این را فقط به تو دارم میگویم .باورت میشود اصلآ؟ حالا که این همه خوشبخت و آرامم . حالا که خاطرات گذشته زیر سنگینی سالها مدفون شده. حالا که فرسنگها دورم از او . هنوز گاهی توی خوابم منتظرش هستم. اصلآ باورت میشود که هنوز خوابش را میبینم. چنان که انگار همین دیروز بوده و نه ده سال قبل. و صبحها که پا میشوم تا هر وقت که بشود چشمهایم را بسته نگاه میدارم که تصویر خوابم را توی ذهنم تماشا کنم . بعد اغلب همیشه یاد آخرین مکالمه مان میافتم توی اتاق روی تخت و تکیه داده به دیوار در حالی که اشکهایم از دو طرف صورتم سرازیر بود گوشی تلفن را به گوشم فشار میدادم انگار که اینجوری نزدیک تر میشود و با بغض گفتم ،" میدانی چقدر دوستت دارم " و جواب داد" اره!" و من فقط توانستم بگویم - با تمام دردی که توی دلم چنگ میزد- " چه خوب. حداقل این را میدانی " . بعد به اینجا که میرسد همیشه اشکهایم سرازیر میشود و روی بالش میریزد . باورت میشود که همین حالا که دارم برایت اینها را مینویسم اشکها دارد میریزد؟ بعد بلند گریه میکنم همیشه و چشمهایم را باز میکنم یادم میاید که توی یک رختخواب دو نفره نشسته ام که جای بغلی هنوز سرد نشده است و وجدانم درد میگیرد از خوابی که دیده ام ، خاطره ای که بیاد آورده ام ، از اینکه چشمهایم را بسته نگاه داشته ام و از اینکه بلند بلند گریسته ام . باید برای یکی میگفتم الی . که توی خوابهایم گاهی مثل ان روزها بدخلق و نا مهربان است و گاهی مثل آرزوهایم مهربان ! با ورت میشود که بعد گاهی توی همان خواب دیوانه میشوم از تردید که حالا من میان و و زندگیم کدام را انتخاب کنم و از آشفتگی از خواب میپرم و خوشحال میشوم حتا که واقعا او نیامده است که برگردد و من مجبور به انتخاب نیستم . امروز صبح یاد ان غروبی افتادم که باهم از پله های مطب کهنه و کثیف دکتر پایین آمدیم و من داغون و نابود گفتم میخواهم بروم ببینمش و تو گفتی که توی تریای هتل مینشینی تا من برگردم .و یادم هست که ان روز هیچ آرایشی نداشتم و موهایم هم سشوار نکشیده زیر روسری مشکی دم اسبی بسته بودم .از تلفن سکه ای جلوی مطب زنگ زدم . مامانش برداشت .نرفتیم. نشد که بشود .الی شاید اگر ان روزمیدیدمش حالا اینطور حسرت به دل نمیماندم که ده سال توی خوابهایم باقی بماند و هنوز منتظرش باشم ،چه میدانم .تعجب نکن از این حرفها . باید برای کسی بگویم . نه افسرده هستم ، نه هیچ مرض دیگر ، فقط انگار عشق هیچ وقت تمام نمیشود .انگار همیشه در نا خوداگاهت میماند و محکوم هستی که تمام عمر جای این زخم را با خودت بگردانی . گاهی هم جایش بد جور درد میگیرد . انگار کن که یک زخم تازه باشد ، خون چکان . مثل ان وقتها .شاید هم اینها همه مال عشقهای دست نیافته باشد که همه چیز در هاله ای از حسرت و رویا باقی میماند . نمیدانم . هرچه هست این خوابها گاهی خودم را هم بد جور غافلگیر میکند و مچم را میگیرد.میدانی الی آدم چقدر میتواند گول بزند خودش را .وقتی دو نفر که خیلی همدیگر را میشناخته اند جائی همدیگر را ببینند و وانمود کنند که اصلآ هم را نمیشناسند یعنی یک جای کار هنوز میلنگد . میدانی کی میفهمم هنوز ماجرای او برایم تمام نشده و شاید تا آخر عمر تمام نشود؟ . وقتی تمام همکلاسی های دوران دانشگاه که حتا باهم سلام و علیک نداشتیم مرا به لیست دوستانشان اد کردند جز یک نفر . وقتی از تمام بچه های کلاس توی فیس بوک فقط من و او توی لیست هم نیستیم .
اینها را میگویم نه که فکر کنی از زندگیم ناراضیم ، یا شوهرم را دوست ندارم ها ! نه ! فقط میخواهم برایت بگویم که بعضی چیزها حتا اگر قسمت نباشد دلیل نمیشود فراموش شود .هر قدر آدم تلاش کند .شاید چهل پنجاه سال دیگر با کلی بچه و عروس و داماد و نوه هم من باز برایت امیلی بزنم یا تلفنی کنم به ان سر دنیا که بگویم دیشب خواب دیده ام که هنوز منتظرش هستم . و خواب دیده ام که آمده است با آغوشی گشوده . شاید هم تا چهل سال دیگر یک شب توی یکی از این خوابهایم آنقدر بیدار نشوم که در آغوشش آرام بگیرم و این حسرت از دلم برود .ان وقت شاید دیگر خواب نبینم که هنوز منتظرش هستم .
Wednesday, November 10, 2010
خب ، گواهینامه ام را گرفتم .بار اول! به این رد نشدن خدا میداند چقدر محتاج بودم که باورم شود قرار نیست بعد از این از پس هیچ امتحانی بر نیایم . خیلی کودکانه است برای یک زنی به سن و سال من !نه؟! گاهی وقتها اما بگذار کودک باشم که بتوانم از چیزی به این کوچکی یک نشانه گنده بسازم ،یک بهانه خوب برای آدم بهتری بودن. فردا ,شایدهم پس فردا میروم برای نیمه دسامبر دو تا امتحان پشت هم زبان ثبت نام میکنم . دو هفته پشت هم ، دومی قبل از آمدن نتیجه اولی !تا پانزده دسامبر هر شب میخوام حداقل ۱ ساعت زبان بخوانم. کتابخانه دانشگاه ار- ام -ای -تی هم همین بغل است. خیلی نزدیک ، صبحها میخواهم مثل بقیه آدمها که سر کار میروند ساعت ۹ بروم کتابخانه تا ظهر که وحید میاید برای ناهار ، عصر با هم باز برویم از خانه بیرون و غروب با هم برگردیم.غذا پختن و کارهای خانه را هم میخواهم بگذارم برای بعد از غروب . شنبه ها را تعطیل میکنم برای خرید و کارهای عقب افتاده و شاید گشت و گذار ، یک شنبه ها اما حداقل نصف روز را باید درس بخوانم . یک ماه اگر تحمل کنم و در هر شرایطی برنامه ام را حفظ کنم بعد دیگر روتین میشود ، آنوقت دیگر بر هم زدنش سخت تر از اجرا کردنش میشود ،یک ماه را اما باید بگذرانم و به خیلی دلخواستنها ،تنبلیها و وسوسه ها نه بگویم. بدم نمیاید اینجا روزانه بنویسم که چقدر کارها درست و مطابق برنامه بوده یا نه ، واگر نبوده چرا . این جوری حتا بیشتر موظف میشوم که توی خطم راه بروم و سر به هوایی نکنم .اما وقت میگیرد . کی بردم فارسی ندارد و نوشتن طول میکشد . یادم باشد به اولین کسی که میاید بگویم برایم یک بر چسب فارسی -اسمش هر چه هاست حالا همان - بیاورد . دیگر اینکه این قدر احساس خستگی میکنم که انگار از جنگ برگشته ام . توی دلم هم انگار دارند رخت میشورند. چه اهمیت دارد ؟ میگذرد همه اینها ، زودتر از آنچه تصور میکنیم .این میرود و بعدی می اید. همیشه مشکلی برای حل کردن، مرحله ای برای گذاشتن، تصمیمی برای گرفتن ، امتحانی برای پاس کردن هست. همین است دیگر زندگی ، جز این اگر بود شاید خیلی یکنواخت و خسته کننده میشد. این وسط باید دنبال "بهانه های ساده خوشبختی" بگردیم و زیر سایه شان نفسی تازه کنیم.
Monday, November 8, 2010
چند روزی میشود که این تصویر هی توی ذهنم میچرخد :خودم را میبینم نشسته ام توی یک رستوران - حالا خیلی فرق نمیکند کجا باشد - مثلا "گریلد" دارم همبرگر محبوبم را گاز میزنم ، یا فین فین کنان مرغهای فلفلی" ناندوز" را به لطف نوشابه قورت میدهم .تنها نیستم ها ! با بچه ام و بابایش !!در مورد پسر یا دختر بودنش خیلی فکر نکرده ام اما به گمانم این دفعه پسر باشد!برایش غذای کودک گرفته ایم که لابد تویش اسباب بازی ، چیزی دارد و خوشحال و سرگرمش میکند. پسرم -شاید هم دخترم - باید ۶ سالی داشته باشد . به این هم فکر نکرده ام شبیه کداممان باشد ، عجالتا خیلی مهم نیست .مثل همیشه داریم حرف میزنیم و من به شوخیهای حتا بیمزه پدرش بلند میخندم . میبینمش سرش را کج کرده و با چشمهای نگران نگاهش را میان من و پدرش میگرداند. گاهی هم سرش را پایین میاندازد و بعد انگار حرف ناگفته ای داشته باشد دوباره بالا میگیرد . به او نگاه میکنم در خیالم و لبخندی میزنم به پهنای صورتم با عشق به چشمهایش زل میزنم ، ابروهایم را بالا میدهم و سرم را چند بار به چپ و راست حرکت میدهم ، یعنی چی شده عزیزدلم ؟ و بعد او با فارسی لهجه دارش میگوید . میشه اینجا فارسی حرف نزنیم ،پلیز؟من خجالت میکشم .!!!!
تا اینجا بیشتر پیش نمیرود این تصویر . حتا این جمله آخر فقط صدایش در ذهنم میپیچد ، حتا تصورش هم نمی اید . این قدر که دوستش ندارم .بعد نمیدانم چه میشود . لابد چشمهایم از تعجب گرد میشوند ، شاید لال میشوم در جواب دادن ، شاید عصبانی شوم اما حتما به خودم میگویم باید فکر کنم و یک عکس العمل درست و منطقی نشان دهم . شاید یک بغض قلنبه گنده چنان توی گلویم بنشیند که هیچ لقمه ای پایین نرود و غذا کوفتم شود و حتا شاید تا ان وقت این حرف دیگر خیلی هم مهم نباشد . نمیدانم .اتفاقات در تصورمان همیشه مهمتر از وقتی هستند که اتفاق میفتند . الان اما هر وقت فکرش را میکنم دلم بد جور میگیرد چیزی ان ته هری میریزد پایین . شاید نه ان قدر به خاطر اینکه زمانی بچه ام از فارسی حرف زدن ما خجالت بکشد ، بیشتر ازاینکه زمانی من مایه خجالت بچه ام باشم ،حالا به هرعلتی .
این داستان برای دوستم عینا اتفاق افتاده . این جمله پسر ۶ ساله او بوده که دست از سرم بر نمیدارد . بچه ۳ ساله که بوده آمده اند اینجا . حالا مادرش همینطور که با گردنبند فیروزه ای بدلی خوشگلش بازی میکند میگوید که چقدر نگران است پسرکش فارسی حرف زدن را خوب یاد نگیرد . که تازگیها وقتی با بچه حرف میزنند با تاخیر جوابشان را میدهد اولش ترسیده اند مبادا مشکل شنوائی یا هوش پیدا کرده ، بعد ولی بعد چند بار پسرک گفته میشه به انگلیسی بگید؟!پلیز ! هر چهار کلمه حرفش سه تا انگلیسی است ، و حالا به جائی رسیده که از فارسی حرف زدن مادر و پدرش هم خجالت میکشد .دوستم پلکهای آبیش را چند لحظه میبندد ، اه میکشد و میگوید " یاد خودم و خواهرم افتادم که وقتی میرفتیم تهران به مامان سفارش میکردیم توی مغازه فقط فارسی حرف بزند !." توی دلم فکر کردم : چیزی که عوض دارد، خوب گله ندارد .
قبلا هم شنیده بودم بچه هائی که از خیلی کودکی اینجا میایند و آنهائی که اینجا به دنیا میایند و بزرگ میشوند نسبت به حرف زدن پدر و مادرشان حساس هستند . یکی از بچه ها میگفت زمان هائی که قرار است به هر دلیلی به مدرسه پسرم برویم برایمان به یک استرس تبدیل شده است چون بچه همش نگران است و چشم به دهانمان دوخته که ببیند چقدر درست و خوب حرف میزنیم . خانم "الف " اما عقیده دارد این اتفاقها فقط در بعضی خانواده ها میافتد و به تربیت بچه بستگی دارد که پر رو پر رو بر میگردد به پدر و مادرش میگوید از فارسی حرف زدنشان خجالت میکشد . خانم "الف" خودش وقتی احساساتی میشود -حتا وسط انگلیسی حرف زدن با یک دوست انگلیسی زبان- یکهو کانال عوض میکند به لهجه مادری و بعد به چشمهای گرد شده مخاطبش قاه قاه میخندد .و درعین حال عقیده دارد کودکی که اینجا به دنیا میاید و بزرگ میشود زبان اولش انگلیسی است و فارسی زبان دومش محسوب میشود . شاید حق با او باشد .
من اما وقتی شنیدم هم دلم یک جورهائی گرفت و هم کلی علامت سوال توی کله ام شکل گرفت . اینکه آدم باید چنین وقتی به بچه چه بگوید ؟ اصلآ گفتن این حرف از زبان یک کودک ۶ ساله چقدر مهم است؟ وقتی مهاجرت میکنیم آیا پی تمام این چیزها را به تنمان میمالیم؟ اصلآ نوه من میتواند فارسی حرف بزند؟ چقدر مهم است که بتواند یا نه؟ و اینکه اصلآ چه مرضیست آدم برای مساله ای که صورتش هنوز وجود ندارد دنبال راه حل بگردد وقتی فعلا اصلآ بچه ای در کار نیست تا فارسی حرف بزند یا نه و خجالت بکشد یا نه. و کلی سوال های دیگر که جوابشان را خودم هم نمیدانم .
Friday, October 29, 2010
نشسته ام روی راحتی هال مجله فیلم با عکس حامد بهداد را گذشته ام کنارم و هی نگاهش میکنم و ورقش میزنم .از آخرین باری که فیلم خوانده ام یک سالی میگذرد ، کمی هم بیشتر . چرا آدم بعضی چیزها را بیخود و بیجهت دوست دارد ؟ هفت آبان است وشماره آبان ماه به این زودی به دستم رسیده . ایران که بودم همیشه از دهم به بعد تازه منتظرش بودم .یک سورپرایز بزرگ بود . فکر کرده بودم مایه درد سر کسی نباشم ، به زودی که یک سری رفتم ایران خودم اشتراک میگیرم .امروز که وحید ظهر آمد دستش را پشتش قایم کرده بود! گفت یک چیزی بهت میدم ولی باید قول بدی درست را هم بخوانی !حتا حدسش را هم نمیتوانستم بزنم . یک پاکت بزرگ کرم رنگ بود با آرم مجله فیلم . بعضی چیزها چقدر میتواند آدم را خوشحال کند . قبل از آمدنش داشتم لیست کتابهای باشگاه کتاب اگر را میخواندم و چقدر هوس کتاب کرده بودم . بعد از این هر ماه میاد . من میتوانم هر ماه منتظر بسته ای باشم که فقط برای من میاد و تویش مجله یست که من دوست دارم . میدانم که این را به خاطر من گرفته, خودش اهل مجله فیلم و اینها نیست . چه قدر خوب است کسی کاری را که دوست داری فقط به خاطر تو بکند . چقدر به آدم احساس خوبی میدهد . احساس خوب دوست داشته شدن .از مجله فیلم خیلی خاطره دارم . دوست روزهای سخت بوده .تنهائی و غصه را فراری میداده . خودم را لابلای خطوط ریز و سیاهش گم میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم . مثل بچه ها مجله را بغل میکنم ، بو میکنم و یاد تمام روزهائی میافتم که خسته از کشیک شب تمام دکه های دور و بر را دنبال شماره جدید سر میزدم . حالا میخواهم بروم روی تخت دراز بکشم ،مجله ام را بخوانم و کیف کنم .
Thursday, October 28, 2010
مامانم تنهاست ، بابا و علی رفته اند تهران ، ده روز قرار است تنها بماند ، دلم دارد برایش میترکد . کسی نیست یک لیوان آب دستش بدهد اگرلازم باشد . چه قدر دورم ازش برای هر کمکی. چه قدر خودخواهم که این همه تنهایش گذشته ام چقدر مظلوم است مادرم. چقدر همیشه از این مظلوم بودنش لجم میگیرد .یک مادر خوب نباید خودش را وقف بچه هایش کند .بدبختشان میکند این جوری .بعد ها یا میشوند بچه مامان و حسرت کارهائی که دلشان میخواسته و به خاطر مادر نکرده اند میخورند و زندگی خانواده شان را هم مثل خودشان به گند میکشند و یا چرخه معیوب را میشکنند و خودشان را آزاد میکنند از زیر بار جبران از خود گذشتگیهای مادر ولی همیشه وجدانشان درد میکند و هرچه جلو میروند نیم نگاهی به عقب دارند .مثل من . مامان خانوم نرم تپلی من تنهای تنهاست .همه بهش زور میگویند ، همه حقش را میخورند . چه کار میتوانم بکنم تا سهمش را از زندگی بگیرد . چه کار میتوانم بکنم که جز دختر، همسر و مادر بودن . برای خودش باشد . کاش میشود برش میداشتم میدزدیدم میاوردم این ور دنیا که برای چند وقت فقط نه مادری با شد برای نگهداری، نه پسر ی برای نگرانی و نه شوهری برای غر زدن. نمیتوانم .نمیشود . خودش هم بیقرار است . سخت میگیرد همه چیز را . مامان بلد نیست زندگی کند .هیچ وقت بلد نبوده. همیشه نگران بوده. همیشه چشمش به ساعت بوده ، همیشه انتظار کشیده ، همیشه حتا قبل از دیر کردن ما رنگش پریده و نفسش بند آماده ، همیشه تعارف کرده همیشه سکوت کرده ، همیشه یواشکی گریه کرده ، همیشه قرص خورده و خودش را به زور کشیده ، همیشه..... همیشه.....! داشتیم میآمدیم برای جا گذاشتن هیچ چیز جز او دلم نگرفت .کاش میتوانستم دورش حلقه ای با دستهایم درست کنم تا هیچ کس نتواند اذیتش کند . تمام دلخوشیش بودم . حالا نیستم ، دورم . خیلی دور . آنقدر دور که زمستانش بهارمن است و صبحش شب من. حالا هیچ کس نیست که لا اقل وقتی دارد درد دل میکند دلداریش دهد . هیچ کس نیست که وقتی خسته میشود باری از دوشش بردارد . هیچ کس نیست که غصه اش را با اداهای بچه گانه از یادش ببرد . هیچ کس نیست که بجایش برای حقش بجنگد و ان را از بقیه با پرروئی بگیرد . تنها شده است مامان نازنین من .تنهایش گذاشتم . چه خودخواه بودم ، چه خودخواه هستم .نمیخواستم مثل و باشم .نمیخواستم برای کسی از خود گذشتگی کنم که بعد منتش سرش یا دردش در وجدانش بماند . حالا اما دو روز است انگار روی آتش نشسته ام . قرار ندارم . چه کار میتوانم بکنم از این همه راه ؟ میسپارمش به خدا . اخ ، خدای بزرگ و مهربان من خواهش میکنم مواظب مامان من باش .خیلی خواهش میکنم . خیلی مواظبش باش .
Monday, October 25, 2010
یکی از همکلاسیهای دانشگاهی در فیس بوک گروپی درست کرده به نام فارغ التحصیلان دانشگاه ... حالا هرچی ! یعنی همان دانشگاه خودمان . من را هم اد کرده توی گروپش . از من نپرسید !خوب بیچاره حق هم دارد لابد پیش خودش گفته این که پرسیدن ندارد . شاید آنقدر پر رو نبودم که حتا اگر میپرسید بهش بگویم که چقدر دلم نمیخواهد عضو این گروه باشم .شاید رویم نمیشد بگویم که هیچ وقت زندگیم دلم نمیخواهد اسم دانشگاهم را بشنوم ، چه برسد به اینکه هربار فیس بوکم را چک میکنم از حاشیه سمت چاپ به من زبان درازی کند . همانطور که آنقدر شجاع نیستم که اسم خودم را حذف کنم . بقیه چه فکر میکنند ان وقت!رفته استرالیا خودش را گم کرده ! حالا دیگرعارش میاید کسی بداند کدام دانشگاه درس خوانده ! و..... شاید هم کسی چیزی نگوید ها ! شاید اصلاحتا کسی نفهمد ! شاید حتا کسی نام مرا در این لیست هنوز کوتاه ندیده باشد ! ولی نمیدانم چرا من فکر میکنم که دیگران ممکن است به من وکارهای من اهمیت بدهند! و ان وقت ممکن است در باره من قضاوت کنند و نمیدانم چرا گاهی! خیلی وقتها! این پیش داوریها برایم مهم میشود . یاد این جمله میافتم " اینکه دیگران در باره شما چه فکری میکنند به شما مربوط نیست !" من این جمله را خیلی دوست دارم و این حرف را خیلی قبول دارم . ولی این اولین بار نیست که چیزی را دوست یا باور دارم ولی جور دیگر عمل میکنم ، آخری هم نخواهد بود!پرت شدم از موضوع . حالا اینکه چرا این همه از دانشگاهی که هفت سال عمرم را در ان سپری کردم بدام میاید چیزی است که خودم را هم گاهی حیرت زده میکند . این حجم نفرت از جائی که انصاف نیست اگر نگویم روزهای خوش زیادی در ان داشته ام . دوستان دانشگاهی (که از هیچ کدامشان خبری نیست ). شبها و روزهای دور هم بودن. خنده ها و گریه ها مسخره بازیهای شش -هفت دختر جوان دانشجوی دور از خانه . کافه دنج و دوست داشتنی بابستنیها و نسکافه های خوشمزه اش و ... خیلی زیاد خاطره دارم از ان روزها که نمیدانم چرا رنگ باخته اند و دیگر خوشحالم نمیکند . اسم دانشگاه که میاید فقط یاد غروبهای دلگیر ، قیافه های ترسناک مسولین ، استادهای کم سواد .استرسها برای روپوش و شلوار و چادر و آرایش و نمره های روابطی و نامردیها و جاسوس بازیهایش میافتم و حالم بد میشود. دلم شور میفتاد. انگار که هنوز یک دختر هجده ، نوزده ساله هستم پر از ترس و تازه فهمیده ام دنیا جوری که من گمانش میکردم نبوده ، نیست و نخواهد بود .شاید هم تمام اینها بهانه باشد . شاید دانشگاه یاد آوری مکررخاطره ایست که دوست دارم فراموشش کنم . شاید این تلخی بی پایانی که در دلم میپیچد از جای دیگری نشت میکند . شاید این یک فرا فکنی غیر منصفانه است . شاید میترسم ،شاید احساس نا امنی میکنم . شاید فرار میکنم . هرچه دلیلش باشد کاش میشد این بخش از تاریخ زندگیم را جائی که هیچ وقت سر بر نیاورد مدفون کنم . کاش کاش راهی بود تا آدمها تمام خاطرات که دلشان میخواهد را با فشار یک دگمه از ذهنشان پاک کنند .کاش میشد فارغ التحصیل هیچ دانشگاهی نباشم .
Tuesday, October 19, 2010
هوا آدم را وسوسه میکند به خوشی! اینهمه نور، اینهمه آسمان ، اینهمه صدای چه چه بلبل و لطافت نسیم.آدم دلش میخواهد بزند به کوه !آدم البته خیلی وقتها دلش خیلی چیزها میخواهد . برای امتحان مارچ ثبت نام کردم . از دیروز کتابهایم را کشان کشان آورده ام ریخته ام روی میز هال که جلوی چشمم باشد و یادم بیاورد کارم چیست.از حجم و ابعادشان دیگر سالهاست نمیترسم ، عادت کرده ام . از خودم میترسم . از خودم که پرم از تنبلی، تردید . از سر به هوائی هایم . برای اینهمه سستی ، اینقدر دودلی، برای پشت گوش انداختنها ، لج کردن های کودکانه ، برای خواستن بدون زحمت چیزهای خوب ، حتا برای ترسیدن ،سی و چند سالگی دیگر خیلی دیر است .تا حالا باید یاد میگرفتم این چیزها را . تا حالا باید یاد میگرفتم زندگی کردن را.تازگیها زیاد افسوس میخورم . حسرت هم !گاهی هم کمی غصه! فکر میکنم میبایست به خیلی جاها میرسیدم که نرسیدم. خیلی کارها میکردم که نکردم. فکر میکنم که خیلی از زمان عقب افتاده ام . فکر میکنم که برای هیچ کاری وقت به اندازه کافی نیست . فکر میکنم که تنبلترین آدم روی زمینم . توی ذهنم فکر میکنم که از فردا همه چیز را عوض میکنم . صبحها خیلی زود پا میشوم ، روزی هشت ، ده ساعت درس میخوانم ، کمی غروبها پیاده روی میکنم ، گاهی تمرین رانندگی میکنم ، هفته ای یک سریال را دنبال میکنم ، هفته ای یک غروب جمعه را به دوستانم سر میزنم ، شنبه ها صبح خرید میکنم و خانه را تمیز میکنم و غروبهای یکشنبه اگر تمام کارهای هفته درست پیش رفته بود و بچه خوبی بودم یک ساعتی وبگردی میکنم و هر چیز غیر اینها را برای هشت - نه ماه کنار میگذرم .کسی تا بحال از چند ماه وقت تلف نکردن نمرده که! حتا از کتاب نخوندن و فیلم ندیدن و.... میگویم از فردا، همین فردا ! ولی این فردای لعنتی چرانمیاید ؟هی چای میخورم و هی قهوه میریزم و هی اه میکشم و هی فکر میکنم و باز میگویم از همین فردا! اینقدر آدم بیمصرف و بیحال!از خودم شاکیم. از خودم خجالت میکشم .حتا از خودم بدم میاید . این همه احساس منفی از کجا آمده است؟چرا دیگر خودم را دوست ندارم؟
Friday, October 15, 2010
دیده ای که ،گاهی وقتها(فقط گاهی) دنیا به کام آدم است . اصلآ انگاری" ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند " تا همه چیز بر وفق مراد پیش برود . خبر های خوب پشت هم میرسند، تلفن زنگ میخورد میبینی دوستی که برایش میمردی و مدتهاست خبرش را نداری ان طرف خط ایستاده است!، توی خیابان (حتا همان ایران خودمان) عابرها به تو لبخند میزنند ، گره ها داوطلبانه و بی دردسر باز میشوند ، خلاصه از ان روزهائی که فکر میکنی آفتاب دارد از جائی دیگر میتابد.چه مزه ای دارد این روزها ! حالا ان طرف ماجرا حتما تجربه کرده ای روزهائی را که کلا" برای بچه گربه روز نحسی است! " یعنی مثلا نفس میخواهی بکشی یک پشه قل میخورد توی حلقت !.بد بیاری پشت پد بیاری ! اغلب هم مصادف میشوند با ایامی که به هر دلیلی خلقت سر جا نیست .نمیدانم اول بد خلق میشوی بعد روز بدی را میگذرانی یا نه اول روز بدی آغاز میشود و بعد خلقت را تیره و تار میکند . به هر حال جفتش به هم ربط دارد.
دیروز از ان روزها بود !از خواب با بغض بیدار شدم . حال و حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم . سرم پر از فکر بود و دلم پر ازچیزی که طعم خوشی نداشت. غم شاید. شاید! ساعت ۲.۵ تمرین رانندگی داشتم و ۳.۵ قرار بود با "الف " برویم سیتی ، چرخی بزنیم و خرید کنیم . چه برنامه پر باری برای روزی که حوصله خودت را هم نداری . ۱۱ سالی میشود گواهینامه دارم. دانشجو که شدم گرفتم . ان وقت ها یک جور مدرک مهم بحساب میامد تا به خودت و دیگران ثابت کنی اولا بزرگ شده ای و در ثانی از مردها چیزی کم نداری !اینجا که میایی گواهینامه ترجمه شده تا ۶ ماه معتبر است با همان میتوانی رانندگی کنی و برای گرفتن گواهی نامه ویکتوریا امتحان بدهی .۶ ماه اما تمام که بشود باید از اول شروع کنی و ۲ تا امتحان کامپیوتری از قوانین رانندگی ویکتوریا بدهی و بعد بوک کنی برای تست که اغلب ۲ ماهی معطلی دارد . در استرالیا جهت خیابان و راننده فرق میکند . روزهای اول هم مایه خنده است و هم خطرناک . رانندگی را هم که میخواهی شروع کنی اولش همه میگویند کمی سخت است . ساعت ۲:۱۰ دیدم یکی دارد در را از جا میکند . اینجا اغلب خانه ها زنگ ندارند . آیفون تصویری که جای خود !پریدم در را باز کردم و یک آقای مسن خیلی قد بلند پشت در دیدم . آماده بودم ، جلدی پریدم توی ماشین و بعد سلام و احوالپرسی هائی که اغلب خیلی کوتاه است راه افتادیم. چشمت روز بد نبیند !چه خوب که تایم آموزش اینجا فقط ۴۵ دقیقه تا یک ساعت است !روانی شدم !طرف نمیدانم چرا انتظار داشت بغل دستش شوماخر نشسته باشد !خوب بنده خدا من اگر مشکل نداشتم که مرض نداشتم پول بی زبانم را بدهم به تو .دیده ای گاهی یک نفر بد جور میرود تو نرو آدم ؟این اقاهه از ان ها بود.یکریزغرمیزد. من هم روزهائی هست که آدم نیستم . کسی به پر و پایم بپیچد هنگ میکنم . مغزم مثل صفحه سیاه یا حالا سفید میشود و آنوقت اوضاع هی بدتر و بدتر میشود . ساعت ۳ که کنار خانه پیاده شدم احساس میکردم دلم میخواهد بمیرم ! به همین مسخرگی ! الان که دارم در باره اش مینویسم احمقانه به نظرم میاید اما دیروز! با خاک یکسان شده بودم ! پیرمرد با چند جمله بی منظور باقیمانده اعتماد به نفسی را که به زحمت داشتم برپا نگاه میداشتمش خرد و خاکشیر کرده بود و ریخته بود زمین . گفته بود متوجه حرفهایم نمیشوی ! برای امتحانت مترجم بگیر!اگر فحش میداد اینقدر بهم بر نمیخورد. البته که متوجه حرفهایش نمیشدم با ان لهجه غلیظ استرالیائی !من اصلآ چیزی نمیشنیدم !اصلآ خود به ان گندگیش را هم روی صندلی شاگرد نمیدیدم !گفتم که هنگ کرده بودم .آخر به من گفته بود اگر بخواهی هفته دیگر امتحان بدهی قبول نمیشوی. میدانی بعد یک سال نشستن و ایلتس دادن های متوالی بی نتیجه و پیش رو داشتن چند تا امتحان دیگر شاید بیخود نباشد اگر فکر کنم آدم موفقی نیستم .روال همیشگی به هم خورده است . یادم نمی اید برای امتحانی درس خوانده باشم و قبول نشده باشم . خاطرم نیست کاری را نیت کرده باشم و انجامش این همه طول کشیده باشد . عادت ندارم از زندگی عقب بیفتم. انگارکه دیگرهیچ چیز از ان هوش و استعداد سالهای قبل باقی نمانده !که اصلآ شایدهوش و استعدادی در کار نبوده و من انی که فکر میکردم نیستم و اینی که الان فکر میکنم هستم !بعد هی این فکر هارا کنار بزنی و بغض ها را قورت بدهی وتوی اینه لبخندهای الکی به خودت بزنی .خوب آدم یک جائی میبرد، شک میکند به خودش تواناییهایش باورهایش حتا و خوب کاسه کوزه هم طبیعتا میشکند سر کسی که آخرین تلنگر را به این شیشه شکسته زده باشد.خورده شیشه ها میریزد سراولابد.همین می شود که وقتی کسی به من می گوید" نمی توانم" امتحانی را قبول شوم انگار گفته باشد"....".مثل دیوانه ها راه افتادم پیاده رفتم تا خونه "الف" . شاید هوای خنک حالم را جا بیاورد . از گشت و گذار سیتی هیچ لذت نبردم و خرید اصلآ کیف نداشت. داشتم خفه میشدم از بغض ! به کی میگفتم اخر؟! تا شب که برگشتم گیج بودم مغز سرم داشت میترکید . همسفرخوب داشتن نعمت بزرگیست .وقتی از پا میفتی زیر بازویت را میگیرد و بلندت میکند . گفتم بخوابیم !صبح باید زود بیدار شوی گفت نه بنشینیم برایم حرف بزن ، از امروز از رانندگی از هر چیزی که اینطور آشفته ات کرده. بغضم که ترکید انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شد . گاهی هیچ چیز جزاشک غبار غم را نمیشوید . گرچه بعضی غمها را اشک هم حتا نمیبرد الان اما از ان غمها دارم حرف نمیزنم !و بعد خواب خواب خواب.
"خواب رویای فراموشی هاست
خواب را در یابیم که در ان دولت خاموشی هاست"
دیده ای که . تمام روزها چه روزهای خوش شانسی و چه روزهای بد بیاری همه بالاخره تمام میشوند و به هر حال فردا میاد که روز دیگریست .
Tuesday, October 12, 2010
از روی مبل راحتی چرمی مشکی پا میشود و سنگینیش را با خودش تا آشپزخانه میکشد کتری برقی را میزند وصدائی غیر از سکوت توی خانه میپیچد. قهوه توی کابینت اخریست درست طرف مقابل دیوار، کنار پنجره . سر راه فنجان کوچک سفیدش را بر میدارد، با یک قاشق مرباخوری . معمولا چای میخورد ، خسته که باشد ،سر درد که داشته باشد ،فیلمی برای دیدن یا کتابی برای خواندن اگر گیر بیاد، وسط درس خواندن اگر خوابش بگیرد و به هر بهانه دیگر روزی صد بار یک لیوان چای خوشرنگ داغ میریزد توی لیوان شیشه ای دسته دار که رنگ چای را خوب میشود دید . هر چیزی جز قند خوب است . ولی خوب شکلات مزه دیگری دارد . قهوه که درست میکند اما (با دو قاشق سر پر شکر) یعنی یا سردش است، یا دلش گرفته و یا هردو ! فنجان سفید را توی دستهایش میگیرد و به پنجره تکیه میدهد و زل میزند به آسمان که پر شده از ابرهای خاکستری ، فنجان را به لبهایش میچسباند و مزه مزه میکند ، طعم تنهائی میدهد انگار
Thursday, October 7, 2010
اگر نقاشی بلد بودم دلم میخواست یک تابلو بزرگ بکشم پر از رنگهای روشن ، اگر نوشتن میدانستم دلم میخواست یک رمان بنویسم که شخصیت اولش یک زن سی و چند ساله باشد ، اگر خبرنگار بودم دوست داشتم یک گزارش تهیه کنم که دهان همه باز بماند . اگر نجاری بلد بودم دوست داشتم یک کار چوبی بسازم که نگاه ها را به خود خیره کند ، اگر خیاطی یاد گرفته بودم میتوانستم یک لباس عروس قشنگ بدوزم ، شاید هم اصلآ نه کارهای این همه بزرگ . یک نقاشی رنگ روغن از باغ قدیمی پدربزرگم ، یا یک داستان کوتاه از همان زن سی و چند ساله ، یا یک گزارش ساده از کوچ سالانه پرنده ها، یا سر هم کردن یک چهار پایه چوبی ،حتا دوختن پیراهن بندی کنار دریا هم کافی بود تا فکر کنم من هستم ." من هستم." ،حتا حاضرم کودکی به دنیا بیاورم . فقط میخوام چیزی باشد که " من " ساخته باشم ، "من" ! تا باور کنم که این "من" چیزی فرای روزمرگی های رایج زندگی میتواند باشد
Tuesday, October 5, 2010
تلفنی به خانم "ک" گفته است "،دارم بال در میاورم ! کی این چند هفته هم تمام شود! " . دارد بر میگردد ایران .احتمالا برای همیشه ." ا " سی و چند ساله دو سه سال پیش با شوهرش به اینجا مهاجرت کرده اند .از این دو سال و نیم یک سالش را ایران پیش خانواده اش بوده است .من خیلی خوب نمیشناسمش ،چند باری توی مهمانی های دوستان همدیگر را دیده ایم و حس ششمم میگوید او هم همانقدر که علی رغم تلاش اطرافیان به دل من نچسبید, شاید حتا کمی بیشتر، حوصله من را ندارد .این البته هیچ چیز را نمیرساند فقط اینکه ما باهم خیلی فرق داریم .همین و نه بیشتر! " ا " کوهنورد است و تمام قله های ایران را فتح کرده است .(این میتواند یکی از فرقهای بزرگمان باشد که من حتا ادعای بالا رفتن از تپه را هم نمیتوانم بکنم). " ا" عاشق ایران است . البته وقتی او از ایران حرف میزند من هرچقدر به ذهن و حافظه ام فشار میاورم نمیفهمم در باره کدام ایران دارد صحبت میکند .میگوید " چرا بعضی ها میگویند آخیش از دست روسری راحت شدیم ، من عاشق ان شالهای رنگی رنگی بودم که هر روز یک مدل جدید بخریم و یک جور جدید سرمان کنیم"!!!" ا" عقیده دارد که چون پدرش روشنفکر بوده و به دختر هایش اجازه میداده لباسهای هرچقدر میخواهند باز و کوتاه بپوشندو هر کجا دوست دارند سفر کنند پس او دلیلی برای ترک ایران ندارد !!!" ا" میگوید " کی گفته وضع مردم خوب نیست ما که هرکی دور و برمان است اوضاعش از ما هم بهتر است " . " ا" در ایران حتا چند ماهی در یک شرکت خصوصی کارهم میکرده و در محل کارش بسیار خوش میگذشته است ! " ا" آنجلا مرکل را توی تلویزیون میبیند و ازشوهرش میپرسد" این دیگه کیه؟"."ا" ولی انصافا ادم از خود راضی یا افاده ای نیست . اوحتا در روستاهای کوهپایه مهمان روستاییان بوده و شیر گاو را با دستهای خودش دوشیده و عقیده دارد دوشیدن شیراز پستان داغ گاو تجربه ای بی نظیر است ."ا" عاشق حرف زدن است و یکی از دلیل اینکه اینجا را دوست ندارد این است که آنقدر انگلیسی بلد نیست که قدر فارسی بتواند حرف بزند . " ا" فقط به خاطر شوهرش به اینجا آمده است .حالا هم شوهرش فقط به خاطر او دارد بر میگردد ، تمام وسایل خانه شان را میفروشند و بچه توی شکمش را بر میدارد وچند هفته دیگر با شوهرش بر میگردد . احتمالا برایهمیشه
خانم "ک" با دوستش تلفنی صحبت کرده است . دوست جوان خانوم "ک"یعنی همان " ا" دارد بر میگردد ایران ،احتمالا برای همیشه . خانم "ک" اصلآ دوستش را درک نمیکند .خانم "ک" حدود پنجاه سال داردو البته بسیار جوان تر به نظر می رسد . خودش میگوید که استرالیا را به اندازه ایران دوست دارد ولی ما فکر میکنیم شاید هم کمی بیشتر !خانم "ک" پسرهایش را از ۱۷ سالگی فرستاده اینجا و خودش گاه و بیگاه اینجا بوده ، سن آقا و خانم "ک" اجازه نمیدهد که ویزای اقامت بگیرند . آقا و خانم "ک" آنقدر پول دار هستند که بتوانند یک بیزینس راه بیاندازند و در استرالیا بمانند . خانواده "ک" آدم های روشنفکری هستند( نه فقط چون از نظرشان لباس کوتاه و باز اشکالی ندارد) . آقای "ک"گرچه مهندس است اما کلی کتاب تاریخی خوانده !آقای "ک" میتواند در باره همه چیز یک هیستوری کامل برایت ارائه کند. آقای "ک" خیلی آرام است و هر کاری را هزار سال طول میدهد .در عوض خانم "ک" پر از انرژی است و بقول خودش شوهرش را دایم "پووش" می کند . اصلا برای همین چیزهاست که می گویند " خدا نجار نیست ولی در و تخته را خوب به هم جور می کند" .خانواده "ک" تمام اخبار ایران را دنبال میکنند و برای تمام اتفاقات ناراحت کننده اش غصه میخورند . . آقا و خانم "ک" در جوانی خیلی شجاع بوده اند ، هنوز هم به قول بعضیها کله شان بوی قرمه سبزی میدهد . آنها در ایران زندگی بسیار مرفهی داشتند .آقای "ک" در ایران چند تا شرکت داشته ، خانه ایرانشان خیلی بزرگتر و لوکس تر از خانه استرالیاشان بوده که خود خانم "ک" به ان خانه دانشجوئی میگوید .او که در ایران کارگر تمام وقت داشته حالا هم تمام کارهای خانه را میکند و هم هفته ای ۵ روز کلاس زبان میرود و شبها هم تکالیف کلاسش را انجام میدهد .انگلیسی خانم "ک" حسابی پیشرفت کرده است . با این همه خانم "ک" اصلآ دلش نمیخواهد برگردد و دارد تمام سعیش را میکند تا با همسرش کاری را شروع کنند و ویزای موقتشان را بدایم تبدیل کنند . خانواده "ک" آرامش و امنیت اینجا را با تمام رفاه قبلیشان عوض نمیکنند .آنها بارها افسوس خورده اند که چرا زودتر نیامدند .برای همین است که خانم "ک" هیچ جوری "ا" را درک نمیکند . و میخواهد به هر قیمتی شده اینجا بماند ، برای همیشه
این داستان می تواند به تعداد ادمهایی که می شناسم و حتا انهایی که نمیشناسم ادامه داشته باشد
این داستان می تواند به تعداد ادمهایی که می شناسم و حتا انهایی که نمیشناسم ادامه داشته باشد
Monday, October 4, 2010
نزدیک خانه مان، کمتر آز پنج دقیقه پیاده روی، یک پارک نه خیلی بزرگ اما خیلی قشنگ هست. غروبها مادرها و به ندرت بابا ها بچه یا بچه ها شان را میاورند ان گوشه از پارک که سرسره و تاب و وسایل بازی دارد و کمکشان میکنند پله ها را بالا بروند و بعد سر بخورند و برگردند پایین وصدای خنده و شادی شان انگار که سمفونی ای ست نامش زندگی .وسط پارک یک دریاچه کوچک نمیدانم مصنوعی یا طبیعی است که رویش یک پل چوبی با مزه زده اند و دورش بعضی جاها علفهای مرداب بلند شده و جاهائی را هم ماسه ریخته اند .روی نیمکت های دورلیک که بنشینی میبینی بچه ها میایند با مامان بابا هایشان و به اردکها و مرغابیها غذا میدهند . آدمهای مختلف هم پیر یا جوان چاق یا لاغر کوچک یا بزرگ کتونی پوشیده دور پارک میدوند. صدای پرندها به خصوص بلبلها میاید و صدای نسیم . توی آفتاب اگر نشسته باشی تا مغز استخوانت گرمای دلچسبی نفوز میکند و توی سایه که باشی سرما توی تنت میدود .هنوز بهار است آخرهای بهار ولی تابستان در راه است . این را دیروز که آفتاب ظهرش زمین را داغ داغ کرده بود میتوانستی بفهمی. آسمان هم خیلی نزدیک است آنقدر که فکر میکنی اگر دستت را کمی بیشتر دراز کنی روزها به ابرهای پف پفی و شبها به ستاره های نقره ای میرسد . بعد یکهو میبینی دارد باران میبارد. نباید بترسی ، از ان باران های بهاری است ،از همانها که روی پوستت مینشیند ولی خیست نمیکند ،انگار که بخار میشود و منفذ های پوستت را برای نفس کشیدن دوباره باز میکند . باران شروع میشود درحالی که هنوز نوازش خورشید را روی موهایت داری حس میکنی و زود هم تمام میشود و بعد یک رنگین کمان پهن بزرگ رنگی رنگی !از شمال تا جنوب ( شاید هم از شرق تا غرب!من جهت یابیم هیچ وقت خوب نبوده!) توی آسمان پل میزند. ملبورنیها میگویند هوای اینجا"کریزی "است .و ما وقتی میخواهیم ادای آنها رادر بیاوریم همین را میگویم و بعد ترجمه میکنیم که یعنی دیوانه است . اما به نظر من دیوانه ترجمه خوبی نیست . به گمانم منظورشان شوریده باشد بیشتر ،شیدا، یعنی مثل آدم های عاشق که یک لحظه زار میزنند و یک دقیقه بعد میخندند .آنهائی که عاشق شده اند خوب میفهمند یعنی چه !.هوای ملبورن هم باید عاشق باشد !کی میداند؟ شاید عاشق جزیره ای باشد تنها وسط اقیانوس که آسمانش به زمینش خیلی نزدیک است !شاید
Thursday, September 30, 2010
"Mary and Max "
فیلم استرالیائی محصول ۲۰۰۹ و ساخته" آدام الیوت "است . انیمشنی ست اصلآ نه برای کودکان ،چون تلخ و تاریک است .
"مری دیزی دینکل" یک دختر ۸ ساله استرالیائی ساکن یکی از سابرب های اطراف ملبورن است . مادر مری الکلی ست و پدرش هم که در یک کارخانه تولید چای کیسه ای کار میکند وقت آزادش را به تاکسیدرمی میگذراند و توجه زیادی به مری ندارد .مری هیچ دوستی ندارد و مادرش به او گفته است که ناخواسته بوده . مری مثل همه بچهها کلی سوال در ذهنش دارد و دلش میخواهد آنها را از کسی بپرسد .و از روی کتابچه راهنمای تلفن نیویورک که در پستخانه پیدا کرده اسمی را انتخاب میکند و تصمیم میگیرد به او نامه بنویسد و سوالهایش را از او بپرسد بچه ها از کجا میایند؟! : آقای م .هاروویتز.
"مکس جری هاروویتز" یک آمریکائی چهل و چهار ساله ساکن نیویورک است که از بیماری "سندرم آسپرگر" رنج میبرد. مکس هم مثل مری تنهاست .سندروم آسپرگر یک بیماری روان شناختی است که در ان افراد رشد شناختی و کلامیشان مختل میشود واغلب توانائی برقراری ارتباط با دیگران را ندارند .
مری و مکس از طریق این نامه ها با هم دوست میشوند و این دوستی با کلی اتفاقات هجده سال طول میکشد تا بالاخره مری به نیویورک برای دیدن مکس میرود و ...
فیلم تقریبا سیاه و سفید است فقط بعضی چیزها در ان رنگیست و این فضایش را دلگیر تر میکند.
برای تولید این انیمشن از کامپیوتر استفاده نشده ! تمام دکوراسیون فیلم عروسک هائی دست ساز هستند (حتا مگسها) و حدود چند ماه پیش آدم الیوت نمایشگاهی از این عروسکها در ملبورن گذشته بود که واقعا تماشائی بود .
از همه بیشتر ان قسمت فیلم را دوست داشتم که مکس مفهوم متاسف بودن را میبیند و میفهمد وان وقت می تواند مری را ببخشد .
باید فیلم را دید اگرچه شاید همه خوششان نیاید. طعم یک فنجان قهوه میدهد که اگرچه شیرین نیست اما میچسبد ولی خوب بعضیها هم هستند که کلا قهوه دوست ندارند.
Wednesday, September 29, 2010
جائی خوانده ام که هر دردی در جسم نشانه دردیست در روح ، چی سر جایش نیست که این روزها دستم، پشتم، گردنم و حتا فکم گاه و بیگاه بدجور درد میگیرد نمیدانم .
گاهی از خودم میترسم. چندین سال میشود که دلم تنگ کسی یا چیزی نمیشود . غصه میخورم گاهی، گریه هم میکنم بعضی وقتها (نه زیاد) ولی دلم برای خیلی چیزها که باید، مثل بقیه، تنگ نمیشود . دلتنگی که میدانید یعنی چه! از همان ها که انگار یک مشت قلب آدم را گرفته است و چنان میفشارد که میخواهی خفه شوی از بغض و اشک و اندوه و نفست میگیرد از ناتوانی . از ان دلتنگیها را میگویم .پای تلفن به مادربزرگم میگویم دلم تنگ شده ،به خاله ام هم ایمیل میزنم همین را تهش مینویسم ،زیر ایمیل خیلی از دوستها هم مینویسم میس یو . ولی واقعیتش این است که دلم برای کسی و جائی تنگ نشده است ، نه الان ، که خیلی وقت است ،هشت نه سالی میشود . مثلا دانشگاه که تمام شد هیچ وقت نخواستم دوباره به ان روزها برگردم . وقتی هم بهش فکر میکنم ذهنم نمیرود سمت شبهای خوشی که تا سحر با بچه ها بیدار بودیم و میخندیدیم یا حتا گریه میکردیم .تمام خاطرات ناخوشایند میاید توی کله ام و دلم سیاه میشود و فکر میکنم نه اصلادلم تنگ نشده است .هفت سال کم نبود برای بیاد داشتن و دوست داشتن یک خاطره .حتا هیچ وقت دلم نخواست وحید را ببرم توی ان شهر ،توی ان کافه دنج سر میدان که ان وقتها خیلی دوستش داشتم .اصلاهیچ وقت دلم نخواست دوباره از ان شهر بگذرم . ولی فقط این نبود ،طرحم هم که تمام شد با کلی خوشحالی خداحافظی کردم و هیچ وقت هم دوباره به ان روزها فکر نکردم . خانه کودکی را هم راحت ترک کردم و زود در اتاق خواب خانه جدید جا افتادم .هیچ شبی هم خواب خانه ای را که بیست و سه چهار سال در ان بزرگ شده بودم راندیدم .انگار که هرگز نبوده است .حتا وقتی ازدواج کردم برعکس معمول دخترها یک قطره هم اشک نریختم ،بعد از ازدواجم هم هیچ وقت آرزو نکردم یک شب برگردم و در اتاق خواب خودم توی خانه خودمان بخوابم .با همکارهاهم راحت خداحافظی کردم کیفم را برداشتم واز بیمارستان رفتم و هیچ دلم نسوخت . بیشترین وقتی که ترسیدم اما وقتی بود داشتم در خانه ام را قفل میکردم تا بیایم اینجا ،آخرین نگاه خداحافظی را انداختم و چند دقیقه ای توی دلم گشتم دنبال یک حس تلخ ولی چیزی نبود .اصلآ چیزی نبود و فکر کردم که چقدراحساسم به نظرم غیر عادی میاید. "یادش به خیر" در واژگان من جایی ندارد. انگار در گذشته هیچ چیزی نبوده که برایم ارزش افسوس خوردن داشته باشد. ترسناک نیست؟ هست! خیلی ترسناک است .این ترس باز میاید وقتی اینجا همه دور هم مینشینند و از ایران حرف میزنند .و من میگردم و میبینم دلم برای هیچ خیابانی ،هیچ مغازه ای، هیچ ترافیکی ،هیچ استرسی و کلا هیچ چیزی تنگ نشده.انگار هیچ حس نوستالژیکی در وجودم پیدا نمیشود .هیچ اهی از سر دلتنگی به لبم نمییاد .قلبم فشرده نمی شود .کی سنگ شدم که نفهمیدم؟
Monday, September 27, 2010
میگوید "اصلاآماده نبودم .همه چیز خیلی خوب بود. خودمان بودیم ، میدانی، فقط ما دو تا !میتوانستیم راحت مسافرت برویم ." سرافان صورتی خوشگلی روی بلوز مشکیش پوشیده است دستش را گذشته روی شکم برآمده اش و توی چشمهایش پر از نگرانیست. میگوید "۶ هفته دیگر مانده ، ای جاست وانت تو بی اور "این چندمین بار است که از صبح تا به حال این جمله اش را به انگلیسی یا فارسی شنیده ام .از حرف زدنش خوشم میاید.عادت دارد انگلیسی و فارسی را قاطی هم حرف میزند.شوهرش گاهی نگاهش را به سمتمان میچرخاند و لبخند میزند. شوهرش استرالیایی با نمکی ست که فقط کمی فارسی بلد است. به گمانم میداند در مورد بچه حرف میزنیم. خیلی وقت نیست همدیگر را میشناسیم. شاید با اینبار کلا پنج باراست که هم را دیده ایم و تازه فقط سه بارش شوهرهامان هم بوده اند. دوست ندارد هوا گرمتر شود.اینجوری میتواند شکمش را زیر کت، بارانی یا هرچیز دیگر بپوشاند ، میگوید" تمام هیکل آدم به هم میخورد ، به خصوص وقتی کوتاه هستی " خنده ام میگیرد. کی بود در تلویزیون گفته بود مرده شور هیکلتان را ببرد که میخواهد با بچه دار شدن خراب شود؟! هفده -هجده سال میشود اینجا هستند به گمانم وقتی آمدند چهارده ساله بوده ولی اصلا بی قیدی دختر های اینجا را ندارد، اعتماد به نفس فوق العاده شان در آرایش نکردن را میگویم . رنگ سایه اش به اندازه سرافانش خوشرنگ است . آرایش کردن را هم خوب بلد است . نگران شیر دادن هم هست . چه می شود اگر بچه سینه را راحت نگیرد؟ .باز میگوید " برای همین دوست ندارم دختر داشته باشم " جنسیت بچه را میداند ولی به کسی نگفته اند. سورپرایز است !! شوهرهایمان را با چشم نشان میدهد " ببین چه راحتند ، بعد زنها باید این همه سختی بکشند ،همین پریود، ابرو برداشتن ،بند زدن ، موهای دست و پا ، بچه دار شدن." به شوهرهایمان نگاه میکنم و از تصور حامله شدن شان خنده ام میگیرد . چرا لال شده ام ؟! چرا به اش نمیگویم که بعضی حرفهایش میترساندم ! که وقتی این حرفها را میزند آدم فکر میکند بچه اش را دوست ندارد! که نی نی میشنود و دلش میگیرد! که خیلی از کسانی که بچه نمیخواستند وقتی وارد زندگیشان شده دوباره عاشق شده اند !که بچه ها بلسینگ هستند ! قبل از اینکه دهانم را باز کنم فکر میکنم :چند تا از مادر های جوان اینقدر صادق هستند که ادای آدمهای فداکار و عاشق را در نیاورند و برای کسی که فقط پنج بار دیده اند بگویند که چقدر دلشان بچه نمیخواسته (این را دیگرحتما از استرالیائی ها یاد گرفته است ). چقدر وقتی یک زن ،مثلا خودم, وقتی دارد دل میکند دلش میخواهد نصیحت بشنود ؟ چقدر من که هنوز به قول او خودمان دو تا هستیم و میتوانیم هر چقدر دلمان بخواهد سفر برویم ولی به خانه چسبیده ایم میتوانم جای او باشم؟ چقدر گاهی زندگی با کسی که به یک زبان دیگر حرف میزند و در فرهنگی غریبه رشد کرده است میتواند سخت باشد؟ چقدر آدمها حق دارند همدیگر را قضاوت کنند؟ اصلا کی گفته همه باید بچه بخواهند؟ و کی گفته یک مادر باردار ۳۳ ساله نباید برای تمام چیزهائی که قرار است مثل قبل نباشد اندوهگین باشد؟ به چشمهای عسلی اش نگاه میکنم که مردمک هایش نگران میچرخد . میگویم چقدر سایه چشمهایت خوشرنگ است . میخندد
"رنگ بلوزم است نه؟"
Thursday, September 16, 2010
" ما معمولا فکر میکنیم "تنبلی یعنی وقتی من هیچ کاری انجام نمیدهم".این تفکر کاملا اشتباه است چون وقتی ما تنبلی میکنیم ممکن است در حال خوردن باشیم، تلوزیون تماشا کنیم، به موسیقی گوش کنیم ، تلفنی حرف بزنیم ، بازی کامپیوتری انجام بدیم، کتاب بخوانیم و ....همه اینها کار هستند و تنبلی واقعی وقتیست که این فعالیت ها روزی ۶-۱۲ ساعت از وقت ما را به خودش اختصاص میدهد و بر زندگیمان تاثیر میگذرد. بنابرین تنبلی تقریبا یعنی درگیر شدن در کارهای کاملا بیفایده برای مدت زمان طولانی."
توی گوگل سرچ کردم :""fight against laziness یعنی راستش اولش دنبال" time management " میگشتم . این اولین بار نیست ،کتابخانه ایرانم پر است از این جور کتابها که وقتی داشتم میامدم هم جا نداشتم بیاورم و هم نمیدانم چرا فکر کردم آنقدر عاقل و آدم شده ام که شاید لازمم نشود. اما مثل خیلی وقتهای دیگر اشتباه فکر کرده بودم .خوب آدم است دیگروجایزالخطا !
احتمالا طبق تعریف من یک " night owl" هستم توی فارسی معادلی برایش نداریم.(یا داریم و من بلد نیستم) .یک چیزی در مایه های شب زنده دار!ولی مفهومش یعنی کسی که شبها فعال تر وخلاق تر است من صبحها دیر بیدار میشوم ،گاهی خیلی دیر. ولی فقط این نیست .همان دیر را هم به سختی پا میشوم. انگار که این رختخواب لعنتی یک چسب محکم دارد و ولم نمیکند .انگار که قبل از خواب یک دیاز پنج خورده باشم .خوب البته من در تمام زندگیم هیچ هیچ وقت آدم سحر خیزی نبوده ام .برای من صبح زود پا شدن شکنجه ای است که میتواند واداردم به همه چیز اعتراف کنم در عوض شب میتوانم تا خود صبح بیدار بمانم ،انگار اصلاشب که میشود من تازه پر از انرژی و تصمیم میشوم شب که میشود انگار یک روز تازه برای من آغاز شده باشد .این گاهی خیلی هم نشانه خوبی نیست . میتواند از علائم افسردگی باشد ،انگار که بالانس هورمونها حسابی بهم ریخته و شب و صبح را باهم قاطی کرده اند .ولی الان اصلا احساس افسرده بودن ندارم .وقتی هوا اینقدر دل انگیز و آسمان این همه زیبا و درخشان است دلیلی برای افسردگی وجود ندارد .الان احساس جنازه بودن دارم! احساس نفرت انگیزیست در هر حالتی که میمانی حتا دیگر دلت نمیخواهد بلند شوی و پوزیشنت را عوض کنی ،اصلآ ان چسبی که گفتم انگار که به رختخواب نچسبیده به تو چسبیده و به هر حالتی که مینشنی کنده شدن را برایت سخت میکند .و کارهای مهم ،همان الویت ها را میگویم ، از امروز به فردا و از فردا به پس فردا و... موکول میشود .آنقدرتا وقتی که دیر شود و فقط پشیمانی اش بماند .
چند تا مقاله پیدا کردم .با چند تا تکنیک .باید امتحانشان کنم .برای صدمین بار .میدانم که وقتی شروع کنم و تکانی به خودم بدهم آنقدرها هم سخت نخواهد بود .تا چند وقت همه چیز خوب پیش خواهد رفت و بعد این سیکل معیوب باز به نقطه اول میرسد .باز تنبل میشوم، از خودم بدم میاد به صندلی و رختخواب میچسبم و کارهای مهم میماند .بعد باز یک روز لابدبازتوی گوگل مقاله سرچ میکنم و به سختی به خودم تکانی میدهم و میبینم که آنقدرها هم سخت نبوده و فکر میکنم تا چند وقت همه چیز خوب پیش خواهد رفت .فقط وسط این دایره های بیمارگونه چیزهائی از دست میرود که سخت میترساندم از چرخیدن و چرخیدن .جائی باید از این چرخ فاک پیاده شوم .قبل از اینکه تمام دل و روده ام را بالا بیاورم.
Tuesday, September 14, 2010
من به عنوان یک آدم تحصیل کرده اگر نه باید !حداقل بهتر بود که الان آنقدر زبان انگلیسی را خوب بلد می بودم که هیچ دغدغه ای نمیداشتم. حالا چرا اینطور نشد هزار و یک دلیل میتواند داشته باشد که صادقانه تنبلی خودم را به عنوان راس این دلایل همیشه پذیرفته و میپذیرم .اما ،اما همه اش این نبود به خدا!در تمام دوران تحصیلم هیچ وقت معلم زبانی نداشتم که آنقدر دوستش داشته باشم که بخاطرش به زبان علاقه مند شوم .دوستشان نداشتم که هیچ از بعضی ها شان بدم هم میامد ،از ان بدتر حتا از بعضیشان میترسیدم! !در سی و چند سالگی این حرفها چقدر به گوش آدم مسخره میاید اما یادم هست که در سیزده چهارده سالگی این جورها نبود. کتابهای زبان همیشه زشت و ترسناک بودند با کاغذ های کاهی و تصاویر اندک و بی ریخت ابی رنگ .تازه این اوج خوش شانسی بود اگر مجبور نبودیم نیمی از سال را با جزوه روزنامه مانندی که به خاطر آماده نبودن کتاب میدادند بگذرانیم .و درس انگلیسی خلاصه میشد در گرامری که حتا خود معلم هامان هم خوب نفهمیده بودند و تلاشی هم در این جهت نمیکردند. تازه ما که تهران نبودیم با کلاس های توپ زبان شکوه وکانون و بعد کیش و...اینها که آمدند من دیگر دانشجو بودم .الان اگر کسی از من بپرسد میگویم برای درس خواندن برود یک دانشگاه معتبر ترجیحا در تهران ان روزها فقط میخواستم از کنکور فرار کنم الان اما فکر میکنم درس خواندن در یک شهر بزرگ آرزوهای آدم راهم بزرگ میکند .میدانم ,قبول ،خیلی ها از دارقوز اباد سفلا به استادی هاروارد هم رسیده اند اما من دارم از خودم حرف میزنم که یک آدم متوسط هستم که اگرچه آرزوهای بزرگ داشته و دارد اما همتش هیچ وقت به بلندی آرزوهایش نبوده است . البته اصلاتصمیم ندارد این ضعفش را گردن کسی بیاندازد .صحبت از تاثیر شرایط روی آدمهاست که صد البته بسته به ادمش فرق میکند
من یاد گرفته ام که زندگی یک قانون ننوشته دیگر هم دارد . جمله معروف از هرچی بدت بیاید سرت میاید از این قانون آمده است .نه که بخواهم نقش افکار خوب و پالسهای مثبت را نفی کنم ها نه اتفاقا به این یکی حسابی اعتقاد دارم ولی فکر میکنم توی زندگی وقتی از چیزی میترسی یا دوستش نداری جائی از مسیر راهت به سراغت میاید و وامیداردت با ان روبرو شوی و تا پشت سرش نگذاری یعنی بر ترس یا نفرتت غلبه نکنی رهایت نمیکند .یک نظر کاملا شخصیست .خیلی جاها خوانده ام که چنین است و بسیار تجربه اش کرده ام ولی هیچ اصراری به اثباتش ندارم
خلاصه اینکه حالا من این سر دنیا در کشوری که همه انگلیسی حرف میزنند زندگی میکنم، درس میخوانم ، امتحان میدهم و به زودی کار خواهم کرد .و افسوس میخورم، گرچه فایده ای ندارد، که چه دیرفهمیدم چقدر انگلیسی را دوست دارم وچه حیف که اینقدر کم بلدش هستم.بعد به خودم دلداری میدهم که هرگز دیر نیست ولی نگران اینم که دیگر چه چیزهایی هست که دوستشان دارم ولی ازشان بدم میاید و فکر می کنم مبادا باز دیر شود
اولین پستیست که در خانه جدید مینویسم.از اینجا بیشتر از بلاگفا خوشم میاد.همه چیز راحت تر و دم دست تر است (به قول اینها user friendly تر). حرف زیاد دارم اما حالا واقعا حال نوشتن ندارم..دلم میخواهد بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم .
علی الحساب فقط اینکه دو تا فیلم خوب دیدم که شاهکار نیستند ولی تماشایشان خالی از لطف نیست .
Temple Grandin
محصول ۲۰۱۰ است همین چند هفته پیش در ۱۵ رشته جایزه امی کاندید شد و هفت تا جایزه برد از جمله بهترین هنرپیشه نقش اول زن که به نظرم واقعا شایسته اش بود .فیلم آدم را یاد" ذهن زیبا "میاندازد گرچه به نظرم ذهن زیبا بیشتر تماشاچی را با خودش درگیر میکرد .داستان فیلم واقعیست . کسانی که از بیماریهای روانشناختی میترسند شاید بهتر باشد بی خیالش شوند اماآنهائی که روانشناسی را دوست دارند و حتا بیشتر،با ان آشنا هستند لذت خواهند برد.
My sister's keeper
محصول ۲۰۰۹ .اگر کسی نمیخواهد غمگین شود، نبیند.اگر کسی میخواهد حال خودش را حسابی بگیرد به جای فیلم کتاب را بخواند که آخرش با فیلم فرق میکند (نویسنده :جودی پیکولت).سوژه بسیار خاص و جالب است و چالش برانگیز و هنرپیشه ها هم همه دوست داشتنی .نظرم در مورد کامرون دیاز عوض شد.
فعلا همین تا بعد.
Saturday, September 11, 2010
من یک دوست استرالیائی دارم.دوست من حدود ۶۰ سال دارد! گمان نکنم محدودیت سنی خاصی برای دوستی وجود داشته باشد. من از مصاحبت با او بیشتر از تمام هم سن و سالهای آشنا و همزبان ام در اینجا لذت میبرم. ما هفته ای دو بار همدیگر را میبینیم.دو طرف میز مینشینیم و کیک و قهوه میخوریم و حرف میزنیم.اینکه چطور شد با هم دوست شدیم داستانی طولانی است. من یک دوست ایرانی هم دارم که خیلی دلخور خواهد شد اگر بفهمد سنش را جایی گفته ام اما حدود ۵۰ سال دارد .گمان نکنم محدودیت سنی خاصی برای دوستی وجود داشته باشد .دوست ایرانی من آدم قابل تحسینی است و من او را بیشتر از تمام همسن و سالهای آشنایم در اینجا تحسین میکنم. دوست ایرانی من پر از انرژی است و این انرژی را به هر کسی نزدیکش باشد منتقل میکند. شاید برای همین است که من خوشم میاید دور و برش باشم. در واقع اول دوست ایرانی و دوست استرالیائی ام همدیگر را پیدا کردند . اگر قرار بود دوستی محدودیت سنی خاصی داشته باشد برای آنها هیچ مشکلی پیش نمیامد. دوست ایرانی من با اینکه زبانش خیلی خوب نبود اما به خاطر همان انرژی سیالی که گفتم داوطلب شد که به یک گروه بالای ۴۰ سال که کارهای والنتیری( داوطلبانه) انجام میدهند تمرینات ورزشی بدهد .آخردوست من یک مربی ورزش است بعد با همان انرژی مخصوصش از مسوول گروه خواست برایش کسی را پیدا کنند که با او حرف بزند و زبانش را تقویت کند و از آنجائی که دوست استرالیائی ام مثل همه خانمهای دیگر مسن هموطنش عاشق کارهای والنتیری است برای این کار داوطلب شد. آنها هفته ای دو روز همدیگر را میدیدند و با هم قهوه بدون کیک میخوردند ( دوست ایرانی من مثل همه ایرانی ها رژیم دارد) و حرف میزدند.دوست ایرانی من اگر چه مثل همه ایرانی ها رژیم دارد ولی برعکس اغلب ایرانی ها آدم خسیسی نیست که وقتی یک دوست استرالیائی دارد ان را فقط برای خودش نگاه دارد . اینجوری بود که وقتی ما به خانه جدیدمان در نزدیکی آنها اسباب کشی کردیم من به جمعشان اضافه شدم . ما هفته ای دو بار همدیگر را میبینیم. قهوه میخوریم ( با کیک یا بی کیک )و حرف میزنیم . حالا حتا اگر گاهی وقتها مثل حالا دوست ایرانیم نباشد من و دوست استرالیائیم برنامه مان را دو نفری اجرا میکنیم. حالا ما با هم حسابی دوست هستیم.
ما در باره همه چیز حرف میزنیم. من از او در باره دخترش که دانشجویی کوینزلند است، سگهایش و فوتی (فوتبال مخصوص استرالیا) میپرسم که حالا میدانم هر سه برایش مهم است. او از من از مادرم , خبرهای ایران و درسهایم میپرسد که حالا میداند هر سه برایم مهم است. ما کلی حرف برای زدن داریم. ما درباره کتاب حرف میزنیم و او برایم رمان های انگلیسی اش را میاورد . از فیلم حرف میزنیم و اوسی دی هایش را به من امانت میدهد . از سیاست حرف میزنیم و من در باره استرالیا چیزهای تازه ای یاد میگیرم. در مورد آدمها حرف میزنیم و من با شیوه زندگی اینجائی ها آشنا میشوم .من چهار شنبه و جمعه صبحها از ساعت ۱۰ تا ۱۲ را خیلی دوست دارم و خیلی انتظار میکشم. ما قرار است همین روزها با هم برویم سینما فیلم سالت را ببینیم . و او قرار است برای من این بار شکلات داغ درست کند . و همه تعجب میکنند وقتی میگویم چند هفته پیش یک جای شیر چینی برایم هدیه آورد تا سرویس قهوه خوریم کامل شود. (میگویند استرالیائی ها عادت به این کارها ندارند). تازه هنوز کسی نمیداند که چون گفته بودم کیک شکلاتی دوست دارم ولی پیدا نکرده ام امروز که آمد یک بسته پودر کیک شکلاتی همراهش بود.شاید من او را یاد دخترش میاندازم ولی او اصلآ مرا یاد مامان نمیاندازد . من خیلی خوشحالم که برای دوستی هیچ محدودیت سنی وجود ندارد وخیلی خوشحالم که یک دوست خوب استرالیائی دارم
Friday, September 10, 2010
نمیدانم، شاید خانم هائی هم باشند که کارهای خانه را دوست داشته باشند ولی من جز ان سری بانوان قابل تقدیر نیستم. من از کارهای خانه متنفرم!حالم از دستشوئی شستن و مرغ و گوشت پاک کردن به هم میخورد . و هیچ لذتی از پختن غذاهای رنگارنگی که در چشم بر هم زدنی تمام میشوند و فقط کلی ظرف کثیف باقی میگذراند هم نمیبرم. و البته تمام اینها به این معنی نیست که این کارها را انجام نمیدهم. اتفاقا تمامشان را،بی کم و کاست !مثل تمام خانمهای دیگری.که به اندازه من این کارها را دوست ندارند ولی به اندازه من دلشان میخواهد خانه شان همیشه مرتب و تمیز باشد و عطرغذای خوشمزه در ان پیچیده باشد..میدانم از ان درد دلهای خاله زنکیست. ولی چه ایرادی دارد. آدم همیشه که نمیتواند روشنفکر باشد.گاهی هم دلش میخواهد فقط یک زن باشد. حتا بیشتر، گاهی شاید دلش بخواهد یک زن غرغروی تنبل باشد!مطمینم حتا بزرگترین نویسنده ها و سیاستمدارهای زن تاریخ روزهائی بوده که در یک آشپزخانه شلوغ ,خسته و عرق ریزان این طرف و ان طرف میرفته اند و بر بخت بدشان لعنت میفرستاده اند. میگوید نه میتوانید از خودشان بپرسید. اگر صادق باشند میگویند بله!
امروزاما از ان روزها بود .دیر پا شدم قبول ،اما از همان موقع تا به حال دارم میدوم. روز هائی که نوبت کارهای خانه است را دوست ندارم .ولی تعداد این روزها کم هم نیست .مامان میگفت کارهای خانه تمامی ندارد .حالا میفهمم ! از خواب پا شده پا نشده لباسهای چرک را ریختم توی لباس شوئی ، تا چای داغ شود پیاز رنده کردم و اشک ریختم !گوشت و لوبیا را از یخچال در آوردم و سعی کردم اصلآ به تعداد کارهائی که باید انجام دهم فکر نکنم.چای هیچ نچسبید. حواسم به پیازروی گاز بود و توی ذهنم ترتیب کارهای بعدی را میچیدم. رادیو پس فردا را روشن کردم تا زمان آسان تر بگذرد. جارو برقی زدم و به مامانم فکر کردم. تی کشیدم ویاد کارگری که ایران ماهی یک بار میامد خانه ام افتادم. خوب حتا توی ایران هم از آنها نبودم که هفت روز هفته یکی کارشان را انجام بدهد.دستشوئی ها را شستم و فکر کردم زندگی دیگر چه چیز مزخرفیست. و تازه این وسط ها خوراک لوبیا را هم هم زدم و دلم برای فاطی خانوم که سبزی و پیاز سرخ میکرد تنگ شد . میز ها را پارچه کشیدم و یخچال را از غذاهای باقیمانده خالی کردم و باز به مامانم فکر کردم .ظرفهای جمع شده را شستم و سعی کردم به ساعت نگاه نکنم. اتاقهای بالا را جمع و جور کردم و وسطش بازخوراک را هم زدم و یاد امتحان ۹ اکتبرم افتادم . اتاقها را جارو زدم و به امتحان مارچم فکر کردم. بعد آمدم پایین گاز را خاموش کردم قابلمه گنده را خالی کردم ، شستم ,اشغالها را بردم بیرون و رفتم سراغ رنگ موی روی میز. این البته قبول دارم جز کارهای خانه نیست ولی میتوانم بگویم من از این کارها هم همانقدر بدم میاد.بر خلاف اغلب خانم ها آرایشگاه رفتن برای من هرگز یک سرگرمی نبوده و اگر این انبوه تارهای سفید در ۳۲ سالگی به جلوی سرم افتخار نداده بود عمرا در چنین روزی هوس مو رنگ کردن میکردم . ولی فردا کنسرت داریوش است و اصلآ حوصله ندارم که نگاه متعجب دوستان هموطن روی تارهای سفید موهایم بلغزد ونه از نا همآهنگیش با سن و سالم که بیشتر از شلختگیم در رنگ نکردنشان تعجب کنند.سوای همه اینها مرتب بودن خودم به اندازه تمیز بودن خانه مهم است.
حالا که اینجا نشسته ام برنجم را هم شسته ام( آخر امشب یک مهمان آشنا هم دارم ). ناهار خورده ام . دوش گرفته ام. لباسها را از لباسشوئی در آورده و آویزان کرده ام . ایمیلم را چک کرده ام و توی دلم فکر میکنم اگرزمانی قرار باشد واسط این هیر و ویر یک الف بچه ونگ ونگ کند چه خاکی باید به سرم بریزم.بدی ماجرا میدانی در کجاست ؟این که بعد این همه دویدن بنشینی و فکر کنی که امروز اصلآ وقت نداشتی درس بخوانی و این انگار که امروز هیچ کاری نکرده باشی. اینجوری میشود که خستگی توی تن آدم میماند و دلش میخواهد کاملا ،در حد ننه بزرگش خاله زنک شود و یک دل سیر غر بزند . و تازه کلی هم دلش برای خودش بسوزد
گرچه هنوز پیراهنهای وحید اتو نشده. و برای افطارش هنوز سفره نچیده ام و بین سالاد و ماست و خیار شام شب شک دارم .و باید موهایم را هم سشوار بکشم و یک امانتی را هم ان سر شهر به صاحبش برسانم و کلی چیز های دیگر ولی الان دلم یک لیوان چای داغ میخواهد و دارم فکر میکنم کلا نق زدن و درد دل کردن گاهی چیز خیلی خیلی خوبیست.
Tuesday, September 7, 2010
برای مادرم
واقیت همین است دیگر.هر کسی باید برود دنبال سرنوشت خودش.دیگر هیچکدامشان کوچولوهائی نیستند که توی بغل جا شوند و هر چه دور تر میروند بیشتر عقب برگردند تا مطمئن شوند من هنوز آنجا ایستاده ام . بزرگ شده بودند و حتا اگر دلشان نمیخواست هم باید میرفتند .چقدر خانه به نظربزرگ میاید اگر قرار باشد جز اتاق خواب دو نفرمان باقی اتاقها خالی باشد .اصلا دیگر زندگی چه لطفی دارد.همش انتظار زنگ تلفن را کشیدن و تازه همیشه ان طرف خط کسی که دلت میخواهد نیست.اخ که آدم چقدر لجش میگیرد از آدمهائی که بیخود و بیجهت به آدم تلفن میزنند .اصلا فکر نمیکنند وقتی دو تا بچه ات هیچ کدام دور و برت نیستند پشت هر خط فقط دلت میخواهد صدای آنها را بشنوی.از ان مسخره تر این اسباب بازی های جدید است ولی باز خدا پدر شان را بیامرزد حداقل هر شب نازنینم را میبینم. حالا بگو توی یک مستطیل کوچک تازه گاهی اول دهانش تکان میخورد و بعدصدایش میاد.برای من که اصلآ مهم نیست من که فقط دارم خودش را نگاه میکنم .چه راحت مرا قال گذشت و رفت ان سر دنیا، درست ان سر دنیا، بی انصاف نکرد یک جای نزدیکتر برود که دلم خوش باشد میروم ببینمش. حالا هم این یکی .این دیگر معلوم نیست چه غلطی دارد میکند .بگو تو را چه به این همه درس خواندن .باز ان یکی هر جا باشد دلم قرص است گلیمش را از آب میکشد بیرون ،این ته تغاری که آب را باید داد دستش معلوم نیست تکلیفش چه میشود.لابد چند سال دیگر ساکش را میبندد میرود پیش ان یکی .ان وقت علی میماند و حوضش.تقصیر من چیست که تمام زندگی وبود و نبودم بچه هایم بوده اند .همیشه دلم لرزیده مبادا بلائی سرشان بیاد .نکندا زبانم لال تصادف کنند، ماشین زیرشان کند، یک آدم بد بدزدتشان.چه میدانم هزارتا از این نکند ها .چقدر چشمم به ساعت بوده تا در باز شود و بیایند خانه تا من هم یک نفس راحت بکشم .هزار سالشان هم که باشد باز برای من بچه اند .چه میفهمن با چه خون دلی به اینجا رسیده اند این دومی را به دنیا آماده بود با قطره چکان شیر میدادم .بس که کوچک بود سر شیشه توی دهانش جا نمیشد.تا بچه دار نشوند نمیفهمند چه میگویم .راست است آدم از هرچی میترسد سرش میاید .خانه به این بزرگی تنهائی به چه درد میخورد ..من که اهل دوره و دوست و سفر و این حرفها هم نیستم ،باید همش انتظار بکشم کی این تلفن زنگ بخورد یا کی ساعت دو شود بروم این کامپیوتر را روشن کنم عزیزم را ببینم. توی این سن و سال انتظار کشیدن سخت تر است انگار.لا مصب به هیچ چیز این دنیا نمیشود دل بست ، حتا اگر پاره ای از جانت باشد .چقدر روزگارنامرداست! ، دلم بد جوری گرفته !
Friday, September 3, 2010
چهار چهار شنبه را خواندم .چه خوب که کتاب با "تو خفه میشوی یا من" شروع میشود .این داستان را دوستش دارم .اصلا اول این قصه را در سایت ادبیات ایران خواندم که بعد دلم"
خواست کتابش را هم بخوانم . "بزک" را هم که به دلم چسبید نمیدانم اولین بارکجا خوانده بودم .ولی بیشتر کنجکاو کتاب شدم .سومیش" گروه اکثریت" بود که توی وبلاگ خود نویسنده پیدایش کردم و نه به اندازه دو تای دیگر ولی خوشم آمد .کتاب که به دستم رسید خوشحال شدم .رنگ جلدش و طرح رویش شاد بود .از راست باز میشد ! فارسی نوشته بود!میتوانستم تمامش را بخوانم ،میتوانستم تمامش رابفهمم ،نه فقط نوشته ها را که ننوشته ها را هم حتا . برعکس کتابهای اینجا که از نوشته هایش هم همه را نمیفهمم .زود خواندم .همیشه تند کتاب میخوانم ,اگر فارسی باشد!, و باز همان سه تا را دوست داشتم نه بیشتر .سه تا از یازده تا کم نیست .گاهی یک مجموعه داستان را میخوانی و هیچ کدامش را دوست نداری به نظرم به خواندنش میارزد. زنهای داستانهایش خیلی واقعی هستند . آدم درکشان میکند . دلش میگیرد ولی نمیسوزد. داستان ها روان و ساده هستند. این شاخه ان شاخه نمیپرند و حرف اضافه هم ندارند .کتاب بعدی که بیاید میگویم باز کسی برایم بفرستد .شاید هم ان وقت ایران بودم و خودم خریدم .یک داستانش را توی وبلاگش خوانده ام وخیلی دوستش داشتم .اسمش بود "چشمهایی که مال توست" یا میخرم یا میگویم کسی برایم بفرستد.
Wednesday, September 1, 2010
نمیدانم چرا اینجا انگار قهوه خوردن مزه دیگری دارد !البته نه اینکه چیزی در دنیا بتواند جای یک لیوان چای داغ خوشرنگ در لیوان دسته دار شیشه ای را که بخار از سرش بلند میشود بگیردها ،نه ، ولی گاهی قهوه خوردن در یک فنجان چینی با شکلات کیف خاصی دارد .و چیزی که عجیب است این است که اینجا انگار یک کوچولو کیفش بیشتر است .واقعاچرایش را نمیدانم .آخرین پست توکای مقدس را که خواندم دو تا تصمیم قشنگ گرفتم.اول فکر کردم ایران که برگردم با الی و ازی حتما یک روز عصر شایدم صبح میریم ته پاساژ ونک توی کافه فنجان اول با هم قهوه میخوریم و حرفهای خاله زنکی میزنیم.(کی گفته موقع قهوه خوردن تو یه کافه با کلاس حتما باید حرفای روشنفکرانه زد؟).بعدش هم تصمیم گرفتم گاهی گداری کتاب و دفترهایم را بر دارم بروم همین کافه نزدیک خانه مان یک قهوه سفارش بدهم و همانجا پشت یک میز بنشینم و درس بخوانم .ببینم چه مزه دارد . قهوه اش که البته میدانم به خوشمزگی انی که توی خونه دارم نیست ولی درس خواندنش را نمیدانم شاید خوش مزه تر باشد.
Wednesday, August 25, 2010
چه لذتی دارد که صبح نه زود با صدای در بیدار شوی و وقتی با موهای ژولیده و چشمان پف کرده در حالی که پشت در سنگر گرفته ای در را باز میکنی و کله ات را بیرون میاندازی بببینی یک همسایه مهربان با یک بسته گنده زرد رنگ آنجا ایستاده .یک بسته گنده که برای توست .چه کیفی دارد .بچه که بودم دلم میخواست مثل این فیلمها همیشه پست چی برایمان کلی نامه داشته باشد .بسته که البته جای خود دارد .گاهی آرزویم با نامه ای از دائی ام برآورده میشد .ولی ان نامه ها مال من نبود .پشتش ننوشته بود برسد به دست ....!اینجا اما هر وقت صندوق را باز میکنی پر نامه هائی به اسم من و همسرم است. اما باز هم نه از ان نامه ها که دوست دارم .همه اش بیل و گزارش بانک و تبلیغ و از این چیز هاست .به جایش من هر روز .شاید هم روزی هزار بار ایمیل چک میکنم و گاهی از دیدن پیام کسانی که دوستشان دارم ذوق میکنم ولی اصلا به اندازه نامه مزه ندارد. بسته که جای خود دارد
امروز کتابهام رسید .و سورپریز بزرگ شش جلد رمانی بود که خواهر شوهرم کنار کتابهای درسی برایم فرستاده بود .از صبح هی دست میگیرم ورق میزنم و نگاهشان میکنم :چهار چهارشنبه بهاره رهنماست .احتمالا گم شده ام سارا سالار .الیس یودیت هرمان و سه تا رمان کوچولو از سه نویسنده تازه از نشر چشمه .همه را میخوانم و در موردشان خواهم نوشت .وای که چقدر خوشحالم .
Thursday, August 19, 2010
وقتی اون سر دنیا هستی و آشنا های کمی داری و صبح تا شب هم کارت موندن تو خونه و درس خوندن باشه هر اتفاق غیر منتظره میتونه یه تنوع باشه .مثلا وقتی ساعت ۱۰ صبح در حالی که تازه بیدار شدی کسی در خونتو بزنه .
امروز مهمون داشتم!تازه یه مهمون خارجی!!!!!
جائی که ما زندگی میکنیم یک سری یونیت های نوساز کنار هم ساخته شده که اکثرشون فرنیش هستن .در اصل به علت نزدیکی اینجا به دو تا دانشگاه بیشتر برای دانشجوها ساخته شدن .وسطش چند واحد غیر مبله هم بود که ما یکی از اونا رو گرفتیم .ورودی محوطه اولین خونه، یه خانومی با همسرش زندگی میکنه که به گمونم مسول کنترل واحهای فرنیش باشه .نه که سرایدار ها !ی چیزی شبیه مدیر ساختمون به گمونم !خلاصه صبح در رو باز کردم و دیدم پشت در ایستاده .یه خانوم میانسال اصالتا اسکاتلندی که در انگلیس زندگی میکرده و حالا ۲ ماه اومده استرالیا . راه افتاده بود تو محوطه تا با ساکنین تحت نظارتش!آشنا بشه ولی با اینکه فهمید ما جز اونا نیستیم نرفت .اینقدرا ین پا اون پا کرد تا من یادم اومد باید تعارف کنم بیاد داخل .پیشنهاد یک فنجان قهوه را با کمال میل پذیرفت و یک ساعتی نشست به حرف زدن .خدائی لهجه اسکاتلندی از استرالیائی هم سخت تره!اخرشم گفت ی شب باید با شوهرت بیاین دینر پیش من !جالب اینکه ایران رو میشناخت و میدونست زبان ما فارسیه .
تصمیم دارم هروقت یه غذای خاص ایرانی درست کردم براش ببرم و بهش سر بزنم .معاشرت کردن با آدمهای جدید باید جالب باشه !فقط نمیدونم چرا هیچ آدم زیر ۴۰-۵۰ سالی به تور من نمیخوره!!خلاصه امروز یه مهمون داشتم .جای همه دوستان خالی بود !
Wednesday, August 11, 2010
گاهی با خودم فکر میکنم چطور میشود روان پزشک خوبی بود وقتی زندگی کردن را بلد نباشی و بعد به خاطر تمام چیزهائی که نیستم دلم میگیرد
خوشحال نیستم. دلم میخواست چشم میبستم و چند ماهی میگذشت که من هر روز صبح سحر بیدار میشدم و تا نیمه های شب بکوب درس میخواندم و بعد از خستگی بیهوش میشدم تا صبح فردا .بقیه کارها هم لابد همین وسط مسط ها خودش انجام میشد و ان وقت میتوانستم سری به ایران بزنم و برای برنامه های مهتر زندگیم فکری کنم.
همیشه همینطور بوده .از زمانی که یادم هست درس خواندن برای من یک مصیبت بزرگ بوده و و دلیل اینکه این مصیبت تمام نمیشود این است که هیچ وقت یاد نگرفتم چطور یک بچه درسخوان باشم که به خیلی چیزهای خوب و مهم دیگر هم در زندگیش میرسدو گمانم تا وقتی یاد نگیرم هم این بازی ادامه خواهد داشت .مدرسه که میرفتیم همیشه هم سن و سالهای خودم را که هم زرنگ بودند و هم قر و فرشان به جا بود تحسین میکردم .و بعد ها در بیمارستان پزشکانی که در میان حیرت من به همه کار میرسیدند را ! به ظاهر حساس نبودم و نیستم ولی آراستگی را خیلی دوست دارم اما نمیدانم چرا هیچ وقت برای بعضی کارها وقت نمیشد و نمیشود .نمیشود که من هم کشیک بدهم و هم درس بخوانمو هم موهایم تازه رنگ شده و همیشه سشوار کشیده باشد و ناخنهایم مرتب و بلند و لباسهایم متناسب مد کوتاه و بلند شود.نمیدانم چرا هیچ وقت برای این چیزها وقت نبود و نیست .حتا برای خیلی کارهای مهمتر هم ,خواندن کتاب های خوب, دیدن جدیدترین اکران سینما, و اصلا کارهای ساده تر و پیش پا افتاده تر
از خودم شاکی و عصبانیم.چه میدانم شاید هم بعضی هورمونها کارشان را درست انجام نمیدهند .لابد همین است که صبح ها مثل کنه به رختخواب میچسبم و تا استارت روزم روشن شود کلی وقت لازم دارم .لابدهمین است که تازه هرچه به شب نزدیک میشوم تصمیمهای مهمتری میگیرم که صبح فردا همه را
فراموش میکنم .و باز لابد همین است که همه اش عزای هزار تا کار را دارم و هیچکدامشان را انجام نمیدهم
شاید هم عادت بد بی برنامگی باشد وگرنه پس این همه ادم ها چطور در زندگیشان این همه کار انجام می دهند ووقت کم نمی اورند
هرچه بوده و هرچه هست خوب می دانم که یک اشتباه بزرگ است و باید تمام شود.هر چه زودتر! قبل از اینکه خیلی دیر شود
Wednesday, August 4, 2010
Everything is okay in the end. If it's not okay, then it's not the end.
Saturday, July 31, 2010
دانشجو که بودم یک زمانی روزهای خیلی بدی را گذراندم .حتا الان بعد ۸-۹ سال هم دلم نمیخواهد انروز ها را به یاد بیاورم توی همان روزها بود ،زمانی که دیگر واقعا طاقتم تمام شده بود از خدا خواستم یک راه درست و خوب نشانم بدهد حتا اگر ان راهی که من دلم میخواست نباشد .و خدا حرفم را گوش کرد یعنی مشکل دقیقا همان چند کلمه بود "آنچه من میخواستم".به هر حال همان روزهای سخت در یکی از دوره های بیمارستانیمان با خانم دکتر روانپزشکی آشنا شدم که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد .یک ماه دانشجویش بودم و بیشتر از ۱ سال بیمارش و آنقدر کمکم کرد که تاآرامش کنونیم را همه مدیون اوهستم .همان وقت ها بود که علاقه ام به روانپزشکی را کشف کردم و برای آینده حرفه ا یم هدفی پیدا کردم .
چند وقتی بود نام آشنایش را در میان دوستان دوست یکی از دوستانم !در فیس بوک میدیدم ولی چیزی از پروفایلش آشکار نبود تا مطمئن باشم. امروز بالاخره دل به دریا زدم و برایش پیامی دادم که آیا مرا به خاطر دارد یانه؟ مطمئن نه ولی امیدوار بودم یادش باشد .مگر هر استادی چند تا از شاگرد هایش را درمان میکند؟!(شاید خیلی ها را!)یادش نبود. کمی از ان روزها نوشتم و وقتی داشتم مینوشتم تازه فهمیدم یک ده سالی از ان وقت گذشته است .ده سال!!! چرا برای من مثل دیروز میماند ؟ده سال!!!!یادش آمد و حالا بعد سالها دوباره پیدا کردمش .میدانم که در آینده نزدیک همدیگر را خواهیم دید .شاید چند سال دیگر که من هم روانپزشکی را شروع کنم به او پیشنهاد خواهم داد با هم روی مقاله ای کار کنیم .شاید هم در کنگره ای جائی هم را ببینیم .هر چه هست وجودش به یادم میاورد که در زندگی ام روزهای سختی بوده که من با موفقیت پشت سر گذشته ام و به آرامش رسیده ام و این به من جرات میدهد و پشتم و دلم را برای پیش رفتن گرم میکند.
Wednesday, July 28, 2010
وقتی کارهای زیادی برای انجام دادن هست آسان ترین راه حل این است که هیچ کاری نکنی و مثل خوابزاده ها این طرف و ان طرف سرک بکشی و زمان حرام کنی .فقط اشکالش این است که در خلوت شبانه قبل از خوابیدنت یکهو چیزی میاید از جنس ترس یا پشیمانی یا نمیدانم چی و دلت را در مشتش فشار میدهد و بعد دلت برای تمام لحظه های پلاسیده امروز بدجور میسوزد و حالت از تنبلی خودت به هم میخورد .بعد دوباره ان ور خوشبین به دادت میرسد تا توی دلت بگوئی از فردا و نگاهت را به یک رویای شیرین بدوزی و فرار کنی از ان حس ناخوشایند ندامت ولی لابد چیزی توی دلت هست زرنگ تر از این حرفها که با تمام این کلکها خواب های خوش نمیبینی .و من خیلی وقت است خوب نخوابیده ام .مزه خوابیدن را میدانم . مثل وقتی که از یک کشیک طولانی نفس بر برگشته باشی .وای که چه لذتی دارد .دلت به سبکی یک نوزاد بیگناه آرام است و میتوانی خوشحال از اینکه چقدر مفید و آدم بوده ای سر به بالش نرسیده بیهوش شوی .یادش به خیر .هیچ وقت فکر نمیکردم دلم برای کشیک دادن تنگ شود .اما نه به گمانم دلم بیشتر برای آدم بودن تنگ شده برای خسته شدن تا خواب معنا داشته باشد .برای وقت سر خاراندن نداشتن تا تعطیلی مزه بدهد .برای از کار مردن تا استراحت بچسبد .برای خود را و همه چیزهای دیگر را از یاد بردن .
پ ن :کلی درس هست برای خواندن ,آنقدر زیاد که میشود با ان خود که سهل است تمام دنیا را فراموش کرد .یک خروار امتحان هم هست برای پاس کردن .و دنیائی واژه های انگلیسی برای از بر کردن .سوای اینها هر روز ناهار و شام برای پختن و یک خونه کوچولو برای تمیز کردن و... .همانقدر که به تعویق انداختنشان برای کابوس های شبانه کافیست گمانم انجام دادنشان هم برای یک خواب راحت کافی باشد.
Thursday, July 22, 2010
خوبم !یک ماهی میشود چیزی ننوشته ام ,دو هفته تحریم و چند هفته بی اینترنتی ,نه خیلی گذشته .!
حالا خانه خودمان هستیم .چه خوب!اینجا را دوست دارم گرم و راحت , کوچک و تمیز ,مثل خانه خودمان در ایران .اسباب کشی دست تنها آسان نبود .چقدر یاد بابا افتادم که وقتی داشتم میرفتم خونه ام با کارگر رفته بود و دو روز تمام نظارت کرده بود و حتا پا به پا کار کرده بود تا حتا خورده چوب های بالای کابینت هم تمیز شود.یاد مامان میافتادم که همیشه روزهای خانه تکانی و گرفتاری حداقل دغدغه ناهار و شام درست کردن نداشتم .و ته دلم فکر کردم: وای, تنهائی بچه بزرگ کردن چقدر سخت خواهد بود! دو روز تمام طول کشید تا تمام خانه را سابیدم .شکر خدا تازه بود و تمیز!کم کم همه چیز رفت سر جای خودش و سریال طولانی خرید وسایل خانه تمام شد .تمام مدت خدا را شکر میکردم که در بدو ورود به یک سویت مبله بسنده کردیم و این مراسم را به الان موکول کردیم که اگر نه بعید نبود من همان ماه اول برمیگشتم !
تولدم که شد اینترنت نداشتم واگر نه خیلی دلم میخواست چیزی مینوشتم گرچه یادم نمی اید ان روز احساس خاصی داشتم یا نه فقط یادم هست که وحید خیلی مریض بود و تب داشت و تا یک هفته بعد هم خوب نشد! گذشت ان روزها که تولد بعد از عید نوروز مهمترین روز سال بود و چشم انتظار کسانی بودم که آنقدر دوستم داشته باشند که تولدم یادشان بماند .حالا که در مشغله های زندگی گاه گاه حتا تاریخ روز را نمیدانم میدانم که میشود کسی را دوست داشت و آنقدر گیج و شلخته یا گرفتار و نگران بود که تولدش را فراموش کرد .
از خودم راضی نیستم .ان کسی که دلم میخواست نیستم .دلم چه میخواست؟دوست داشتم یک خانم جوان (۳۲ سالگی هنوز هم جوان است نه؟)زبر و زرنگ و پر انرژی بودم .صبحها ۷ صبح از خواب بیدار میشدم!!! ،نرمش میکردم!!!، ساعت ها با لذت مطلعه میکردم .و در رشته ام با سواد و به روز بودم .همانقدر هم دلم میخواست خانه ام همیشه مثل دسته گل باشد و عطر خوشمزه ترین غذاها تویش بپیچد و تازه همان قدر دوست داشتم خوش لباس و شیک باشم و رنگ موهایم همیشه یک دست و ناخن هایم لاک زده باشد و سفیدی جلوی موهایم اینقدر چشمک نزند .و باز هم همان قدر دلم میخواست جدید ترین کتابها را خوانده باشم و تازه ترین فیلمها را دیده باشم و از آخرین اخبار سیاسی و اجتمائی روز خبر داشته باشم ،ودیگر اینکه زبان انگلیسیم هم فول فول باشد!ولی نمیدانم چرا نمیشود به هر کدام که میچسبم بقیه از دستم در میرود و نهایتش خانم ۳۲ ساله ای هستم که بار سنگینی از حسرتها و کاشکی ها و وجدان درد را از صبح تا شب و از شب تا صبح با خودش میکشاندو کسی که دلش می خواهد نیست.
نه! غمگین و ناامید نیستم .کاری میکنم .همین روزها ،شاید همین امروز .شاید نتوانم به این زودیها تمام ان چیزها که میخواهم باشم اما بعضی هایش را حتما میتوانم ،اول مهم تر هایش .فقط باید تنبلی را کنار بگذارم .اخ که چقدر این کار از همه کارهای دیگر سخت تر است! ولی خوب هیچ چیزی مفت به دست نمییاد و هرچه ارزشمند تر،بهایش سنگینتر.
Thursday, June 10, 2010
نمیدانم این یک مرض عمومی کسانی است که از خانه دور شده اند یا فقط من یکی به ان مبتلا شده ام .من اعتراف میکنم که روزی پنجاه بار ایمیلم را چک میکنم .بیست بار فیس بوک را .ده بار سایت های خبری ایران را و پنج بار هم وبلاگ های مورد علاقه ام را !واقعاعلت این همه کنجکاوی یکباره پدیدار شده را نمیدانم .شاید بهانه ای باشد برای به عقب انداختن شروع کارهائی که دوست ندارم .شاید یک جور اعتیاد ،یا حتا کمی دلتنگی ،نمیدانم .هرچه هست .از امروز تا ده روز دیگر این بازی به کل تعطیل است ..تصمیم گرفته ام !.آدمها گاهی برای اینکه ثابت کنند هنوز هستند تصمیم هائی که دوست ندارند میگیرند .من هم تصمیم گرفته ام تا ۱۹ جون که امتحان زبانم تمام میشود به هیچ وبلاگی سر نمیزنم .هیچ سایتی را نمیخوانم ،صفحه فیس بوکم را چک نمیکنم .به هیچ کس ایمیل نمیزنم و جواب هیچ امیلی را نمیدهم .نمیمیرم که !گفتم مکتوبش کنم تا رویم نشود بزنم زیرش .فعلا همین.
Monday, June 7, 2010
زمستان در راه است.صدای قدمها یش را میشود شنید .از لباسها ی گرم توی ویترین مغازه ها ،از کلاه ها ،شالگردنها و دستکشها .از سوز سردی که صبح دم و آخر شب توی خیابان میپیچد و از دماسنجهائی که ۱۰ را نشان میدهند .اینجا هیچ وقت برف نمیبرد .حداقل تا امروز نباریده است ..این اولین زمستان ما در ملبورن است .اولین زمستانی که آخرش عید نمیشود
دیگر اینکه پریروز بعد سالها یک رنگین کمان دیدم .از این سر آسمان تا ان سرش .بزرگ و پررنگ آنقدر که توانستم تمام رنگ هایش را بشمارم .مثل نقاشی های کودکی بود .زیبای زیبا .
و باز اینکه چند روز پیش تمام بچه ها با شوهرها و بچه ها شان بعد ۱ سالی دور هم جمع شده بودند و سهم من عکس هائی بود که یادم آورد چقدر دوستشان دارم و چقدر دلم برایشان تنگ است .
آخر هفته ای که منتظرش بودم هم امد و رفت .شنبه ازصبح راه افتادیم توفروشگاهها دنبال وسایل خونه .یاد روزهایی افتادم که داشتم جهیزیه ام را میخریدم .حالا دیگرتمام چیزهای اساسی آماده است و فقط مانده خرت و پرت های آشپزخانه که باید کم کم خودم جمع و جورش کنم .خوشحالم .طاقت ندارم که کی این ۳ هفته هم تمام شود و برویم خونه مان .انقدر که اصلآ امتحان دو هفته دیگرراکلا فراموش کرده ام .
پراکنده مینویسم .تمام روز توی ذهنم در حال نوشتن هستم و وقتی به نوشتنشان میرسم همه پرمیکشند و میروند.شاید چون کی بوردم فارسی ندارد ،شاید چون تایپ کردن برایم به اندازه قلم به دست گرفتن معنای نوشتن نمیدهد شاید چون موقع نوشتن خودم را سانسور میکنم و به خیلی چیزها که دوست دارم بنویسم میخندم و از بعضی هاشان خجالت میکشم .هنوز نمیدانم دلم میخواهد اینجا از گزارش روزهایم بنویسم یا از فوران فکر هایم ،یا اصلآ از هر دو تا .و شاید چون هنوز اینجا را به اندازه دفتر خاطرات قدیمیم خصوصی نمیدانم . و اصلآ شاید بعد این همه سال دوری نوشتن یادم رفته است.یادش به خیر ان روزها ، ،معلم های ادبیاتم همیشه میگفتند نویسنده میشوی و من ته دلم قند آب میشد .چه حیف که هیچ چیز نشدم. چه حیف!
Thursday, June 3, 2010
سیتی ملبورن پر از کافه و رستورانه.هر وقت از توی پیاده رو ها رد میشم و خانوم هائی رو میبینم که دو سه نفری دور یک میز کوچک جمع شده اند و قهوه تلخ بد مزه میخورن و سیگار میکشن و به زبانی که من نمیفهمم تند و تند حرف میزنن ،از حسودی میمیرم .دلم لک میزنه که با اون دو سه نفری که راه دوری رو از سیزده چهارده سالگی تا به حال با هم طی کردیم دور یک میز کوچک بنشینیم و چای(من داغ واونها سرد ) بخوریم.و هر کدام حرفهای خودمان را بزنیم به زبانی که میفهمم.
Wednesday, June 2, 2010
من خوبم و این در نوع خودش خوب و حتی کمی عجیبه
۱۸روز دیگه امتحان زبان دارم و نمیترسم .میبینم که دارم در زندگیم به پیشرفت های قابل توجهی دست پیدا میکنم!شاید این احساس خوب به خاطر شور و شوق خونه گرفتن باشه .بعد ۹ ماه ۲۵ روز دیگه داریم میریم خونه مون .
"خونه مون" چه کلمه خوشایندی . چقدر معنی داره.و چه کیفی داره که تمام ۲ روز تعطیلی آخر هفته از صبح تا غروب توی مغازه ها بگردی و هر چند ساده و با احتیاط برای خونه ات وسائل بخری و بعد تمام شب توی ذهنت چیدمانش روعوض کنی و تا نیمه های شب خوابت نبره .چه کیفی داره !
این" خونه مون"!یه یونیت ۲ خوابه کوچولو ست .که اتاق خواباش طبقه بالاست .همیشه از بچگی دوست داشتم خونه ام دوبلکس باشه .انگار اینجوری بین دنیای خصوصی آدم و دنیای اشتراکیش یه فاصله ای هست و حالا این احساس خوبیه که این سر دنیا دارم به این آرزوم میرسم .نمیدونم چرا ولی یه چیزی توی دلم میگه که توی این خونه روز های خوبی در پیشه
برای رسیدن آخر هفته نمیتونم صبر کنم .
من خیلی خوبم و این خیلی عجیبه !
Subscribe to:
Posts (Atom)