الی جانم
دیشب خوابت را دیدم . آمده بودی خانه ما . یک پسر هم داشتی توی خوابم .آقا، گل، ماه. خانه ام نمیدانم چرا خیلی به هم ریخته بود . توی همان به هم ریختگی نشسته بودیم به حرف زدن .پسرت شیطنت میکرد و خودش را از پله ها آویزان میکرد و من و تو میترسیدیم بیافتد . میدویدیم و میگرفتیمش. من منتظر "کسی "بودم.کسی که در زد در را باز که کردم آمد تو لای در ایستاد و دستهایش را باز کرد . همینجا از خواب پریدم . چه جای بدی از خواب پریدم . الی این را فقط به تو دارم میگویم .باورت میشود اصلآ؟ حالا که این همه خوشبخت و آرامم . حالا که خاطرات گذشته زیر سنگینی سالها مدفون شده. حالا که فرسنگها دورم از او . هنوز گاهی توی خوابم منتظرش هستم. اصلآ باورت میشود که هنوز خوابش را میبینم. چنان که انگار همین دیروز بوده و نه ده سال قبل. و صبحها که پا میشوم تا هر وقت که بشود چشمهایم را بسته نگاه میدارم که تصویر خوابم را توی ذهنم تماشا کنم . بعد اغلب همیشه یاد آخرین مکالمه مان میافتم توی اتاق روی تخت و تکیه داده به دیوار در حالی که اشکهایم از دو طرف صورتم سرازیر بود گوشی تلفن را به گوشم فشار میدادم انگار که اینجوری نزدیک تر میشود و با بغض گفتم ،" میدانی چقدر دوستت دارم " و جواب داد" اره!" و من فقط توانستم بگویم - با تمام دردی که توی دلم چنگ میزد- " چه خوب. حداقل این را میدانی " . بعد به اینجا که میرسد همیشه اشکهایم سرازیر میشود و روی بالش میریزد . باورت میشود که همین حالا که دارم برایت اینها را مینویسم اشکها دارد میریزد؟ بعد بلند گریه میکنم همیشه و چشمهایم را باز میکنم یادم میاید که توی یک رختخواب دو نفره نشسته ام که جای بغلی هنوز سرد نشده است و وجدانم درد میگیرد از خوابی که دیده ام ، خاطره ای که بیاد آورده ام ، از اینکه چشمهایم را بسته نگاه داشته ام و از اینکه بلند بلند گریسته ام . باید برای یکی میگفتم الی . که توی خوابهایم گاهی مثل ان روزها بدخلق و نا مهربان است و گاهی مثل آرزوهایم مهربان ! با ورت میشود که بعد گاهی توی همان خواب دیوانه میشوم از تردید که حالا من میان و و زندگیم کدام را انتخاب کنم و از آشفتگی از خواب میپرم و خوشحال میشوم حتا که واقعا او نیامده است که برگردد و من مجبور به انتخاب نیستم . امروز صبح یاد ان غروبی افتادم که باهم از پله های مطب کهنه و کثیف دکتر پایین آمدیم و من داغون و نابود گفتم میخواهم بروم ببینمش و تو گفتی که توی تریای هتل مینشینی تا من برگردم .و یادم هست که ان روز هیچ آرایشی نداشتم و موهایم هم سشوار نکشیده زیر روسری مشکی دم اسبی بسته بودم .از تلفن سکه ای جلوی مطب زنگ زدم . مامانش برداشت .نرفتیم. نشد که بشود .الی شاید اگر ان روزمیدیدمش حالا اینطور حسرت به دل نمیماندم که ده سال توی خوابهایم باقی بماند و هنوز منتظرش باشم ،چه میدانم .تعجب نکن از این حرفها . باید برای کسی بگویم . نه افسرده هستم ، نه هیچ مرض دیگر ، فقط انگار عشق هیچ وقت تمام نمیشود .انگار همیشه در نا خوداگاهت میماند و محکوم هستی که تمام عمر جای این زخم را با خودت بگردانی . گاهی هم جایش بد جور درد میگیرد . انگار کن که یک زخم تازه باشد ، خون چکان . مثل ان وقتها .شاید هم اینها همه مال عشقهای دست نیافته باشد که همه چیز در هاله ای از حسرت و رویا باقی میماند . نمیدانم . هرچه هست این خوابها گاهی خودم را هم بد جور غافلگیر میکند و مچم را میگیرد.میدانی الی آدم چقدر میتواند گول بزند خودش را .وقتی دو نفر که خیلی همدیگر را میشناخته اند جائی همدیگر را ببینند و وانمود کنند که اصلآ هم را نمیشناسند یعنی یک جای کار هنوز میلنگد . میدانی کی میفهمم هنوز ماجرای او برایم تمام نشده و شاید تا آخر عمر تمام نشود؟ . وقتی تمام همکلاسی های دوران دانشگاه که حتا باهم سلام و علیک نداشتیم مرا به لیست دوستانشان اد کردند جز یک نفر . وقتی از تمام بچه های کلاس توی فیس بوک فقط من و او توی لیست هم نیستیم .
اینها را میگویم نه که فکر کنی از زندگیم ناراضیم ، یا شوهرم را دوست ندارم ها ! نه ! فقط میخواهم برایت بگویم که بعضی چیزها حتا اگر قسمت نباشد دلیل نمیشود فراموش شود .هر قدر آدم تلاش کند .شاید چهل پنجاه سال دیگر با کلی بچه و عروس و داماد و نوه هم من باز برایت امیلی بزنم یا تلفنی کنم به ان سر دنیا که بگویم دیشب خواب دیده ام که هنوز منتظرش هستم . و خواب دیده ام که آمده است با آغوشی گشوده . شاید هم تا چهل سال دیگر یک شب توی یکی از این خوابهایم آنقدر بیدار نشوم که در آغوشش آرام بگیرم و این حسرت از دلم برود .ان وقت شاید دیگر خواب نبینم که هنوز منتظرش هستم .
No comments:
Post a Comment