امروز ۲۲ نوامبره . اینجا روزها خیلی زود میگذرند.آنقدر که آدم میترسد . مامان و بابای شوهر ۲۰ روز دیگر بلیت گرفته اند و دارند میایند.من تا حالایعنی از بعد از ازدواج تا امروز که پنج سال و چند ماه میشود هیچ وقت مدت به این طولانی ای مهمون نداشته ام . یعنی راستش اصلآ مهمونی که شب خانه مان بماند هیچ وقت نداشته ام . حالا کلی نگرانم. یک کاغذ ا چهار لیست خرید هایم رانوشتم که باید تو این دو هفته همه اش را انجام بدهم تا چیزی کم نباشد . واقعیتش برایم اصلآ آسان نیست که هیچ خیلی سخت است . من از کار خانه بدم میاد و وقتی قرار باشد ۳ ماه خانواده شوهر مهمان آدم باشند و آدم برای ۲ تا امتحان هم درس بخواند همه چیز به یک کابوس تبدیل میشود . دارم عروس بازی در می اورم؟
نمیدانم شایدهم بیایند ببینم بودنشان بهتر از نبودنشان است. من همیشه وقتی کارهای بیشتری برای انجام دادن داشته باشم راندمانم بیشتراست ! باید به این موضوع عادت کنم . وقتی اینقدر دوریم پدر و مادر هرکداممان بخواهند بیایند طبیعتا مدت طولانی مهمان ما هستند. برایم مهم است بهشان خوش بگذارد. برایم مهم است از اینجا خوششان بیاید . اما برایم از همه مهمتر این است که فرصت درس خواندن هم داشته باشم .
یکی از دوستانم چند هفته پیش از ایران آمده اینجا .ویزای سه ماهه گرفته اند زن و شوهر تا بیایند اینجا امتحان ام- سی - کیو بدهند و کار پیدا کنند شاید بتوانند بمانند . شنبه امتحان دادند. خیلی سخت بوده و میگفت خوب نبوده. حالا میخواهد او- ای -تی بدهد . دنبال وکیل میگردد تا هر جوری شده ویزاشان را اکستند کنند. این جور وقتها فکر میکنم آدم ناشکری هستم . پی-ار دارم . شوهرم کار پرمننت دارد. من فقط باید درس بخوانم که نمیخوانم ان جور که باید و به جایش همه اش غر میزنم .
ظرفهای ناهار از توی سینک برایم دست تکان میدهند. عیب اشپزخانه اپن همین است .شام داریم - اولویه از دیشب مانده- ولی برای ناهار فردا فکری نکرده ام . خانه خوشبختانه تمیز است ، دیروز روز نظافت بود . وجدانم درد میکند ، ته دلم کلی نگرانی هست ولی با همه اینها بد نیستم . کاش به همین زودیها خوب باشم . خوب خوب !
No comments:
Post a Comment