Monday, November 8, 2010

چند روزی میشود که این تصویر هی توی ذهنم میچرخد :خودم را میبینم نشسته ام توی یک رستوران - حالا خیلی فرق نمیکند کجا باشد - مثلا "گریلد" دارم همبرگر محبوبم را گاز میزنم ، یا فین فین کنان مرغهای فلفلی" ناندوز"  را به لطف نوشابه قورت میدهم .تنها نیستم ها ! با بچه ام و بابایش !!در مورد پسر یا دختر بودنش خیلی فکر نکرده ام اما به گمانم این دفعه پسر باشد!برایش غذای کودک گرفته ایم که لابد تویش اسباب بازی ، چیزی دارد و خوشحال و سرگرمش میکند. پسرم -شاید هم دخترم - باید ۶ سالی داشته باشد . به این هم فکر نکرده ام شبیه کداممان باشد ، عجالتا خیلی مهم نیست .مثل همیشه داریم حرف میزنیم و من به شوخیهای حتا بیمزه پدرش بلند میخندم . میبینمش سرش را کج کرده و با چشمهای نگران نگاهش را میان من و پدرش میگرداند. گاهی هم سرش را پایین میاندازد و بعد انگار حرف ناگفته ای داشته باشد دوباره بالا میگیرد . به او نگاه میکنم در خیالم و لبخندی میزنم به پهنای صورتم با عشق به چشمهایش زل میزنم ، ابروهایم را بالا میدهم و سرم را چند بار به چپ و راست حرکت میدهم ، یعنی چی شده عزیزدلم ؟ و بعد او با فارسی لهجه دارش میگوید . میشه اینجا فارسی حرف نزنیم ،پلیز؟من خجالت میکشم .!!!!
تا اینجا بیشتر پیش نمیرود این تصویر . حتا این جمله آخر فقط صدایش در ذهنم میپیچد ، حتا تصورش هم نمی اید . این قدر که دوستش ندارم .بعد نمیدانم چه میشود . لابد چشمهایم از تعجب گرد میشوند ، شاید لال میشوم در جواب دادن ، شاید عصبانی شوم اما حتما به خودم میگویم باید فکر کنم و یک عکس العمل درست و منطقی نشان دهم . شاید یک بغض قلنبه گنده چنان توی گلویم بنشیند که هیچ لقمه ای پایین نرود و غذا کوفتم شود و حتا شاید تا ان وقت این حرف دیگر خیلی هم مهم نباشد . نمیدانم .اتفاقات در تصورمان همیشه مهمتر از وقتی هستند که اتفاق میفتند . الان اما هر وقت فکرش را میکنم دلم بد جور میگیرد چیزی ان ته هری میریزد پایین . شاید نه ان قدر به خاطر اینکه زمانی بچه ام از فارسی حرف زدن ما خجالت بکشد ، بیشتر ازاینکه زمانی من مایه خجالت بچه ام باشم ،حالا به هرعلتی .
این داستان برای دوستم عینا اتفاق افتاده . این جمله پسر ۶ ساله او بوده که دست از سرم بر نمیدارد . بچه ۳ ساله که بوده آمده اند اینجا . حالا مادرش همینطور که با گردنبند فیروزه ای بدلی خوشگلش بازی میکند میگوید که چقدر نگران است پسرکش فارسی حرف زدن را خوب یاد نگیرد . که تازگیها وقتی با بچه حرف میزنند با تاخیر جوابشان را میدهد اولش ترسیده اند مبادا مشکل شنوائی یا هوش پیدا کرده ، بعد ولی بعد چند بار پسرک گفته میشه به انگلیسی بگید؟!پلیز ! هر چهار کلمه حرفش سه تا انگلیسی است ، و حالا به جائی رسیده که از فارسی حرف زدن مادر و پدرش هم خجالت میکشد .دوستم پلکهای آبیش را چند لحظه میبندد ، اه میکشد و میگوید " یاد خودم و خواهرم افتادم که وقتی میرفتیم تهران به مامان سفارش میکردیم توی مغازه فقط فارسی حرف بزند !." توی دلم فکر کردم : چیزی که عوض دارد، خوب گله ندارد . 
قبلا هم شنیده بودم بچه هائی که از خیلی کودکی اینجا میایند و آنهائی که اینجا به دنیا میایند و بزرگ میشوند نسبت به حرف زدن پدر و مادرشان حساس هستند . یکی از بچه ها میگفت زمان هائی که قرار است به هر دلیلی به مدرسه پسرم برویم برایمان به یک استرس تبدیل شده است چون بچه همش نگران است و چشم به دهانمان دوخته که ببیند چقدر درست و خوب حرف میزنیم . خانم "الف " اما عقیده دارد این اتفاقها فقط در بعضی خانواده ها میافتد و به تربیت بچه بستگی دارد که پر رو پر رو بر میگردد به پدر و مادرش میگوید از فارسی حرف زدنشان خجالت میکشد . خانم "الف" خودش وقتی احساساتی میشود -حتا وسط انگلیسی حرف زدن با یک دوست انگلیسی زبان- یکهو کانال عوض میکند به لهجه مادری و بعد به چشمهای گرد شده مخاطبش قاه قاه  میخندد .و درعین حال عقیده دارد کودکی که اینجا به دنیا میاید و بزرگ میشود زبان اولش انگلیسی است و فارسی زبان دومش محسوب میشود . شاید حق با او باشد .
من اما وقتی شنیدم هم دلم یک جورهائی گرفت و هم کلی علامت سوال توی کله ام شکل گرفت . اینکه آدم باید چنین وقتی به بچه چه بگوید ؟ اصلآ گفتن این حرف از زبان یک کودک ۶ ساله چقدر مهم است؟ وقتی مهاجرت میکنیم آیا پی تمام این چیزها را به تنمان میمالیم؟ اصلآ نوه من میتواند فارسی حرف بزند؟ چقدر مهم است که بتواند یا نه؟  و اینکه اصلآ چه مرضیست آدم برای مساله ای که صورتش هنوز وجود ندارد دنبال راه حل بگردد وقتی فعلا اصلآ بچه ای در کار نیست تا فارسی  حرف بزند یا نه و خجالت بکشد یا نه. و کلی سوال های دیگر که جوابشان را خودم هم نمیدانم .

No comments:

Post a Comment