زمستان در راه است.صدای قدمها یش را میشود شنید .از لباسها ی گرم توی ویترین مغازه ها ،از کلاه ها ،شالگردنها و دستکشها .از سوز سردی که صبح دم و آخر شب توی خیابان میپیچد و از دماسنجهائی که ۱۰ را نشان میدهند .اینجا هیچ وقت برف نمیبرد .حداقل تا امروز نباریده است ..این اولین زمستان ما در ملبورن است .اولین زمستانی که آخرش عید نمیشود
دیگر اینکه پریروز بعد سالها یک رنگین کمان دیدم .از این سر آسمان تا ان سرش .بزرگ و پررنگ آنقدر که توانستم تمام رنگ هایش را بشمارم .مثل نقاشی های کودکی بود .زیبای زیبا .
و باز اینکه چند روز پیش تمام بچه ها با شوهرها و بچه ها شان بعد ۱ سالی دور هم جمع شده بودند و سهم من عکس هائی بود که یادم آورد چقدر دوستشان دارم و چقدر دلم برایشان تنگ است .
آخر هفته ای که منتظرش بودم هم امد و رفت .شنبه ازصبح راه افتادیم توفروشگاهها دنبال وسایل خونه .یاد روزهایی افتادم که داشتم جهیزیه ام را میخریدم .حالا دیگرتمام چیزهای اساسی آماده است و فقط مانده خرت و پرت های آشپزخانه که باید کم کم خودم جمع و جورش کنم .خوشحالم .طاقت ندارم که کی این ۳ هفته هم تمام شود و برویم خونه مان .انقدر که اصلآ امتحان دو هفته دیگرراکلا فراموش کرده ام .
پراکنده مینویسم .تمام روز توی ذهنم در حال نوشتن هستم و وقتی به نوشتنشان میرسم همه پرمیکشند و میروند.شاید چون کی بوردم فارسی ندارد ،شاید چون تایپ کردن برایم به اندازه قلم به دست گرفتن معنای نوشتن نمیدهد شاید چون موقع نوشتن خودم را سانسور میکنم و به خیلی چیزها که دوست دارم بنویسم میخندم و از بعضی هاشان خجالت میکشم .هنوز نمیدانم دلم میخواهد اینجا از گزارش روزهایم بنویسم یا از فوران فکر هایم ،یا اصلآ از هر دو تا .و شاید چون هنوز اینجا را به اندازه دفتر خاطرات قدیمیم خصوصی نمیدانم . و اصلآ شاید بعد این همه سال دوری نوشتن یادم رفته است.یادش به خیر ان روزها ، ،معلم های ادبیاتم همیشه میگفتند نویسنده میشوی و من ته دلم قند آب میشد .چه حیف که هیچ چیز نشدم. چه حیف!
No comments:
Post a Comment