سیتی ملبورن پر از کافه و رستورانه.هر وقت از توی پیاده رو ها رد میشم و خانوم هائی رو میبینم که دو سه نفری دور یک میز کوچک جمع شده اند و قهوه تلخ بد مزه میخورن و سیگار میکشن و به زبانی که من نمیفهمم تند و تند حرف میزنن ،از حسودی میمیرم .دلم لک میزنه که با اون دو سه نفری که راه دوری رو از سیزده چهارده سالگی تا به حال با هم طی کردیم دور یک میز کوچک بنشینیم و چای(من داغ واونها سرد ) بخوریم.و هر کدام حرفهای خودمان را بزنیم به زبانی که میفهمم.
No comments:
Post a Comment