میگوید "اصلاآماده نبودم .همه چیز خیلی خوب بود. خودمان بودیم ، میدانی، فقط ما دو تا !میتوانستیم راحت مسافرت برویم ." سرافان صورتی خوشگلی روی بلوز مشکیش پوشیده است دستش را گذشته روی شکم برآمده اش و توی چشمهایش پر از نگرانیست. میگوید "۶ هفته دیگر مانده ، ای جاست وانت تو بی اور "این چندمین بار است که از صبح تا به حال این جمله اش را به انگلیسی یا فارسی شنیده ام .از حرف زدنش خوشم میاید.عادت دارد انگلیسی و فارسی را قاطی هم حرف میزند.شوهرش گاهی نگاهش را به سمتمان میچرخاند و لبخند میزند. شوهرش استرالیایی با نمکی ست که فقط کمی فارسی بلد است. به گمانم میداند در مورد بچه حرف میزنیم. خیلی وقت نیست همدیگر را میشناسیم. شاید با اینبار کلا پنج باراست که هم را دیده ایم و تازه فقط سه بارش شوهرهامان هم بوده اند. دوست ندارد هوا گرمتر شود.اینجوری میتواند شکمش را زیر کت، بارانی یا هرچیز دیگر بپوشاند ، میگوید" تمام هیکل آدم به هم میخورد ، به خصوص وقتی کوتاه هستی " خنده ام میگیرد. کی بود در تلویزیون گفته بود مرده شور هیکلتان را ببرد که میخواهد با بچه دار شدن خراب شود؟! هفده -هجده سال میشود اینجا هستند به گمانم وقتی آمدند چهارده ساله بوده ولی اصلا بی قیدی دختر های اینجا را ندارد، اعتماد به نفس فوق العاده شان در آرایش نکردن را میگویم . رنگ سایه اش به اندازه سرافانش خوشرنگ است . آرایش کردن را هم خوب بلد است . نگران شیر دادن هم هست . چه می شود اگر بچه سینه را راحت نگیرد؟ .باز میگوید " برای همین دوست ندارم دختر داشته باشم " جنسیت بچه را میداند ولی به کسی نگفته اند. سورپرایز است !! شوهرهایمان را با چشم نشان میدهد " ببین چه راحتند ، بعد زنها باید این همه سختی بکشند ،همین پریود، ابرو برداشتن ،بند زدن ، موهای دست و پا ، بچه دار شدن." به شوهرهایمان نگاه میکنم و از تصور حامله شدن شان خنده ام میگیرد . چرا لال شده ام ؟! چرا به اش نمیگویم که بعضی حرفهایش میترساندم ! که وقتی این حرفها را میزند آدم فکر میکند بچه اش را دوست ندارد! که نی نی میشنود و دلش میگیرد! که خیلی از کسانی که بچه نمیخواستند وقتی وارد زندگیشان شده دوباره عاشق شده اند !که بچه ها بلسینگ هستند ! قبل از اینکه دهانم را باز کنم فکر میکنم :چند تا از مادر های جوان اینقدر صادق هستند که ادای آدمهای فداکار و عاشق را در نیاورند و برای کسی که فقط پنج بار دیده اند بگویند که چقدر دلشان بچه نمیخواسته (این را دیگرحتما از استرالیائی ها یاد گرفته است ). چقدر وقتی یک زن ،مثلا خودم, وقتی دارد دل میکند دلش میخواهد نصیحت بشنود ؟ چقدر من که هنوز به قول او خودمان دو تا هستیم و میتوانیم هر چقدر دلمان بخواهد سفر برویم ولی به خانه چسبیده ایم میتوانم جای او باشم؟ چقدر گاهی زندگی با کسی که به یک زبان دیگر حرف میزند و در فرهنگی غریبه رشد کرده است میتواند سخت باشد؟ چقدر آدمها حق دارند همدیگر را قضاوت کنند؟ اصلا کی گفته همه باید بچه بخواهند؟ و کی گفته یک مادر باردار ۳۳ ساله نباید برای تمام چیزهائی که قرار است مثل قبل نباشد اندوهگین باشد؟ به چشمهای عسلی اش نگاه میکنم که مردمک هایش نگران میچرخد . میگویم چقدر سایه چشمهایت خوشرنگ است . میخندد
"رنگ بلوزم است نه؟"
No comments:
Post a Comment