من به عنوان یک آدم تحصیل کرده اگر نه باید !حداقل بهتر بود که الان آنقدر زبان انگلیسی را خوب بلد می بودم که هیچ دغدغه ای نمیداشتم. حالا چرا اینطور نشد هزار و یک دلیل میتواند داشته باشد که صادقانه تنبلی خودم را به عنوان راس این دلایل همیشه پذیرفته و میپذیرم .اما ،اما همه اش این نبود به خدا!در تمام دوران تحصیلم هیچ وقت معلم زبانی نداشتم که آنقدر دوستش داشته باشم که بخاطرش به زبان علاقه مند شوم .دوستشان نداشتم که هیچ از بعضی ها شان بدم هم میامد ،از ان بدتر حتا از بعضیشان میترسیدم! !در سی و چند سالگی این حرفها چقدر به گوش آدم مسخره میاید اما یادم هست که در سیزده چهارده سالگی این جورها نبود. کتابهای زبان همیشه زشت و ترسناک بودند با کاغذ های کاهی و تصاویر اندک و بی ریخت ابی رنگ .تازه این اوج خوش شانسی بود اگر مجبور نبودیم نیمی از سال را با جزوه روزنامه مانندی که به خاطر آماده نبودن کتاب میدادند بگذرانیم .و درس انگلیسی خلاصه میشد در گرامری که حتا خود معلم هامان هم خوب نفهمیده بودند و تلاشی هم در این جهت نمیکردند. تازه ما که تهران نبودیم با کلاس های توپ زبان شکوه وکانون و بعد کیش و...اینها که آمدند من دیگر دانشجو بودم .الان اگر کسی از من بپرسد میگویم برای درس خواندن برود یک دانشگاه معتبر ترجیحا در تهران ان روزها فقط میخواستم از کنکور فرار کنم الان اما فکر میکنم درس خواندن در یک شهر بزرگ آرزوهای آدم راهم بزرگ میکند .میدانم ,قبول ،خیلی ها از دارقوز اباد سفلا به استادی هاروارد هم رسیده اند اما من دارم از خودم حرف میزنم که یک آدم متوسط هستم که اگرچه آرزوهای بزرگ داشته و دارد اما همتش هیچ وقت به بلندی آرزوهایش نبوده است . البته اصلاتصمیم ندارد این ضعفش را گردن کسی بیاندازد .صحبت از تاثیر شرایط روی آدمهاست که صد البته بسته به ادمش فرق میکند
من یاد گرفته ام که زندگی یک قانون ننوشته دیگر هم دارد . جمله معروف از هرچی بدت بیاید سرت میاید از این قانون آمده است .نه که بخواهم نقش افکار خوب و پالسهای مثبت را نفی کنم ها نه اتفاقا به این یکی حسابی اعتقاد دارم ولی فکر میکنم توی زندگی وقتی از چیزی میترسی یا دوستش نداری جائی از مسیر راهت به سراغت میاید و وامیداردت با ان روبرو شوی و تا پشت سرش نگذاری یعنی بر ترس یا نفرتت غلبه نکنی رهایت نمیکند .یک نظر کاملا شخصیست .خیلی جاها خوانده ام که چنین است و بسیار تجربه اش کرده ام ولی هیچ اصراری به اثباتش ندارم
خلاصه اینکه حالا من این سر دنیا در کشوری که همه انگلیسی حرف میزنند زندگی میکنم، درس میخوانم ، امتحان میدهم و به زودی کار خواهم کرد .و افسوس میخورم، گرچه فایده ای ندارد، که چه دیرفهمیدم چقدر انگلیسی را دوست دارم وچه حیف که اینقدر کم بلدش هستم.بعد به خودم دلداری میدهم که هرگز دیر نیست ولی نگران اینم که دیگر چه چیزهایی هست که دوستشان دارم ولی ازشان بدم میاید و فکر می کنم مبادا باز دیر شود
No comments:
Post a Comment