Wednesday, September 29, 2010

جائی خوانده ام که هر دردی در جسم نشانه دردیست در روح ، چی سر جایش نیست که این روزها دستم، پشتم، گردنم و حتا فکم گاه و بیگاه بدجور درد میگیرد نمیدانم .
گاهی از خودم میترسم. چندین سال میشود که دلم تنگ کسی یا چیزی نمیشود . غصه میخورم گاهی، گریه هم میکنم بعضی وقتها (نه زیاد) ولی دلم برای خیلی چیزها که باید، مثل بقیه، تنگ نمیشود . دلتنگی که میدانید یعنی چه! از همان ها که انگار یک مشت قلب آدم را گرفته است و چنان میفشارد که میخواهی خفه شوی از بغض و اشک و اندوه و نفست میگیرد از ناتوانی . از ان دلتنگیها را میگویم .پای تلفن به مادربزرگم میگویم دلم تنگ شده ،به خاله ام هم ایمیل میزنم همین را تهش مینویسم ،زیر ایمیل خیلی از دوستها هم مینویسم میس یو . ولی واقعیتش  این است که دلم برای کسی و جائی تنگ نشده است ، نه الان ، که خیلی وقت است ،هشت نه سالی میشود . مثلا دانشگاه که تمام شد هیچ وقت نخواستم دوباره به ان روزها برگردم . وقتی هم بهش فکر میکنم ذهنم نمیرود سمت شبهای خوشی که تا سحر با بچه ها بیدار بودیم و میخندیدیم یا حتا گریه میکردیم .تمام خاطرات ناخوشایند میاید توی کله ام و دلم سیاه میشود و فکر میکنم نه اصلادلم تنگ نشده است .هفت سال کم نبود برای بیاد داشتن و دوست داشتن یک خاطره .حتا هیچ وقت دلم نخواست وحید را ببرم توی ان شهر ،توی ان کافه دنج سر میدان که ان وقتها خیلی دوستش داشتم .اصلاهیچ وقت دلم نخواست دوباره از ان شهر بگذرم . ولی فقط این نبود ،طرحم هم که تمام شد با کلی خوشحالی خداحافظی کردم و هیچ وقت هم دوباره به ان روزها فکر نکردم  . خانه کودکی را هم راحت ترک کردم و زود در اتاق خواب خانه جدید جا افتادم .هیچ شبی هم خواب خانه ای را که بیست و سه چهار سال در ان بزرگ شده بودم راندیدم .انگار که هرگز نبوده است .حتا وقتی ازدواج کردم برعکس معمول دخترها یک قطره هم اشک نریختم ،بعد از ازدواجم هم هیچ وقت آرزو نکردم یک شب برگردم و در اتاق خواب خودم توی خانه خودمان بخوابم .با همکارهاهم راحت خداحافظی کردم کیفم را برداشتم واز بیمارستان رفتم و هیچ دلم نسوخت . بیشترین وقتی که ترسیدم اما وقتی بود داشتم در خانه ام را قفل میکردم تا بیایم اینجا ،آخرین نگاه خداحافظی را انداختم و چند دقیقه ای توی دلم گشتم دنبال یک حس تلخ ولی چیزی نبود .اصلآ چیزی نبود و فکر کردم که چقدراحساسم به نظرم غیر عادی میاید. "یادش به خیر" در واژگان من جایی ندارد. انگار در گذشته هیچ چیزی نبوده که برایم ارزش افسوس خوردن داشته باشد. ترسناک نیست؟ هست! خیلی ترسناک است .این ترس باز میاید وقتی اینجا همه دور هم مینشینند و از ایران حرف میزنند .و من میگردم و میبینم دلم برای هیچ خیابانی ،هیچ مغازه ای، هیچ ترافیکی ،هیچ  استرسی و کلا هیچ چیزی تنگ نشده.انگار هیچ حس نوستالژیکی در وجودم پیدا نمیشود .هیچ اهی از سر دلتنگی به لبم نمییاد .قلبم فشرده نمی شود .کی سنگ شدم که نفهمیدم؟

No comments:

Post a Comment