Friday, September 10, 2010

نمیدانم، شاید خانم هائی هم باشند که کارهای خانه را دوست داشته باشند ولی من جز ان سری بانوان قابل تقدیر نیستم. من از کارهای خانه متنفرم!حالم از دستشوئی شستن و مرغ و گوشت پاک کردن به هم میخورد . و هیچ لذتی از پختن غذاهای رنگارنگی که در چشم بر هم زدنی تمام میشوند و فقط کلی ظرف کثیف باقی میگذراند هم نمیبرم. و البته تمام اینها به این معنی نیست که این کارها را انجام نمیدهم. اتفاقا تمامشان را،بی کم و کاست !مثل تمام خانمهای دیگری.که به اندازه من این کارها را دوست ندارند ولی به اندازه من دلشان میخواهد خانه شان همیشه مرتب و تمیز باشد  و عطرغذای خوشمزه در ان پیچیده باشد..میدانم از ان درد دلهای خاله زنکیست. ولی چه ایرادی دارد. آدم همیشه که نمیتواند روشنفکر باشد.گاهی هم دلش میخواهد فقط یک زن باشد. حتا بیشتر، گاهی شاید دلش بخواهد یک زن غرغروی تنبل باشد!مطمینم حتا بزرگترین نویسنده ها و سیاستمدارهای زن تاریخ روزهائی بوده که در یک آشپزخانه شلوغ ,خسته و عرق ریزان این طرف و ان طرف میرفته اند و بر بخت بدشان لعنت میفرستاده اند. میگوید نه میتوانید از خودشان بپرسید. اگر صادق باشند میگویند بله!

امروزاما  از ان روزها بود .دیر پا شدم قبول ،اما از همان موقع تا به حال دارم میدوم. روز هائی که نوبت کارهای خانه است را دوست ندارم .ولی تعداد این روزها کم هم نیست .مامان میگفت کارهای خانه تمامی ندارد .حالا میفهمم ! از خواب پا شده پا نشده لباسهای چرک را ریختم توی لباس شوئی ، تا چای داغ شود پیاز رنده کردم و اشک ریختم  !گوشت و لوبیا را از یخچال در آوردم و سعی کردم اصلآ به تعداد کارهائی که باید انجام دهم فکر نکنم.چای هیچ نچسبید. حواسم به پیازروی گاز بود و توی ذهنم ترتیب کارهای بعدی را میچیدم. رادیو پس فردا را روشن کردم تا زمان آسان تر بگذرد. جارو برقی زدم و به مامانم فکر کردم. تی کشیدم ویاد کارگری که ایران ماهی یک بار میامد خانه ام افتادم. خوب حتا توی ایران هم از آنها نبودم که هفت روز هفته یکی کارشان را انجام بدهد.دستشوئی ها را شستم و فکر کردم زندگی دیگر چه چیز مزخرفیست. و تازه این وسط ها خوراک لوبیا را هم هم زدم و دلم برای فاطی خانوم که سبزی و پیاز سرخ میکرد تنگ شد . میز ها را پارچه کشیدم و یخچال را از غذاهای باقیمانده خالی کردم و باز به مامانم فکر کردم .ظرفهای جمع شده را شستم و سعی کردم به ساعت نگاه نکنم. اتاقهای بالا را جمع و جور کردم و وسطش  بازخوراک را هم زدم و یاد امتحان ۹ اکتبرم افتادم . اتاقها را جارو زدم و به امتحان مارچم فکر کردم. بعد آمدم پایین گاز را خاموش کردم قابلمه گنده را خالی کردم ، شستم ,اشغالها را بردم بیرون و رفتم سراغ رنگ موی روی میز. این البته قبول دارم جز کارهای خانه نیست ولی میتوانم بگویم من از این کارها هم همانقدر بدم میاد.بر خلاف اغلب خانم ها آرایشگاه رفتن برای من هرگز یک سرگرمی نبوده و اگر این انبوه تارهای سفید در ۳۲ سالگی به جلوی سرم افتخار نداده بود عمرا در چنین روزی هوس مو رنگ کردن میکردم . ولی فردا کنسرت داریوش است و اصلآ حوصله ندارم که نگاه متعجب دوستان هموطن روی تارهای سفید موهایم بلغزد ونه از نا همآهنگیش با سن و سالم که بیشتر  از شلختگیم در  رنگ نکردنشان تعجب  کنند.سوای همه اینها مرتب بودن خودم به اندازه تمیز بودن خانه مهم است.
 حالا که اینجا نشسته ام برنجم را هم شسته ام( آخر امشب یک مهمان آشنا هم دارم ). ناهار خورده ام . دوش گرفته ام. لباسها را از لباسشوئی در آورده و آویزان کرده ام . ایمیلم را چک کرده ام و توی دلم فکر میکنم اگرزمانی قرار باشد  واسط این هیر و ویر یک الف بچه ونگ ونگ کند چه خاکی باید به سرم بریزم.بدی ماجرا میدانی در کجاست ؟این که بعد این همه دویدن بنشینی و فکر کنی که امروز اصلآ وقت نداشتی درس بخوانی و این انگار که امروز هیچ کاری نکرده باشی. اینجوری میشود که خستگی توی تن آدم میماند و دلش میخواهد کاملا ،در حد ننه بزرگش خاله زنک شود و یک دل سیر غر بزند . و تازه کلی هم دلش برای خودش بسوزد
 گرچه هنوز پیراهنهای وحید اتو نشده. و برای  افطارش هنوز سفره نچیده ام و بین سالاد  و ماست و خیار شام شب شک دارم .و باید موهایم را هم سشوار بکشم و یک امانتی را هم ان سر شهر به صاحبش برسانم و کلی چیز های دیگر ولی  الان دلم یک لیوان چای داغ میخواهد و دارم فکر میکنم کلا نق زدن و درد دل کردن گاهی چیز خیلی خیلی خوبیست.  

No comments:

Post a Comment