هوا آدم را وسوسه میکند به خوشی! اینهمه نور، اینهمه آسمان ، اینهمه صدای چه چه بلبل و لطافت نسیم.آدم دلش میخواهد بزند به کوه !آدم البته خیلی وقتها دلش خیلی چیزها میخواهد . برای امتحان مارچ ثبت نام کردم . از دیروز کتابهایم را کشان کشان آورده ام ریخته ام روی میز هال که جلوی چشمم باشد و یادم بیاورد کارم چیست.از حجم و ابعادشان دیگر سالهاست نمیترسم ، عادت کرده ام . از خودم میترسم . از خودم که پرم از تنبلی، تردید . از سر به هوائی هایم . برای اینهمه سستی ، اینقدر دودلی، برای پشت گوش انداختنها ، لج کردن های کودکانه ، برای خواستن بدون زحمت چیزهای خوب ، حتا برای ترسیدن ،سی و چند سالگی دیگر خیلی دیر است .تا حالا باید یاد میگرفتم این چیزها را . تا حالا باید یاد میگرفتم زندگی کردن را.تازگیها زیاد افسوس میخورم . حسرت هم !گاهی هم کمی غصه! فکر میکنم میبایست به خیلی جاها میرسیدم که نرسیدم. خیلی کارها میکردم که نکردم. فکر میکنم که خیلی از زمان عقب افتاده ام . فکر میکنم که برای هیچ کاری وقت به اندازه کافی نیست . فکر میکنم که تنبلترین آدم روی زمینم . توی ذهنم فکر میکنم که از فردا همه چیز را عوض میکنم . صبحها خیلی زود پا میشوم ، روزی هشت ، ده ساعت درس میخوانم ، کمی غروبها پیاده روی میکنم ، گاهی تمرین رانندگی میکنم ، هفته ای یک سریال را دنبال میکنم ، هفته ای یک غروب جمعه را به دوستانم سر میزنم ، شنبه ها صبح خرید میکنم و خانه را تمیز میکنم و غروبهای یکشنبه اگر تمام کارهای هفته درست پیش رفته بود و بچه خوبی بودم یک ساعتی وبگردی میکنم و هر چیز غیر اینها را برای هشت - نه ماه کنار میگذرم .کسی تا بحال از چند ماه وقت تلف نکردن نمرده که! حتا از کتاب نخوندن و فیلم ندیدن و.... میگویم از فردا، همین فردا ! ولی این فردای لعنتی چرانمیاید ؟هی چای میخورم و هی قهوه میریزم و هی اه میکشم و هی فکر میکنم و باز میگویم از همین فردا! اینقدر آدم بیمصرف و بیحال!از خودم شاکیم. از خودم خجالت میکشم .حتا از خودم بدم میاید . این همه احساس منفی از کجا آمده است؟چرا دیگر خودم را دوست ندارم؟
No comments:
Post a Comment