Monday, October 25, 2010


یکی از همکلاسیهای دانشگاهی در فیس بوک گروپی درست کرده به نام فارغ التحصیلان دانشگاه ... حالا هرچی ! یعنی همان دانشگاه خودمان . من را هم اد کرده توی گروپش . از من نپرسید !خوب بیچاره حق هم دارد لابد پیش خودش گفته این که پرسیدن ندارد . شاید آنقدر پر رو نبودم که حتا اگر میپرسید بهش بگویم که چقدر دلم نمیخواهد عضو این گروه باشم .شاید رویم نمیشد بگویم که هیچ وقت زندگیم دلم نمیخواهد اسم دانشگاهم را بشنوم ، چه برسد به اینکه هربار فیس بوکم را چک میکنم از حاشیه سمت چاپ به من زبان درازی کند . همانطور که آنقدر شجاع  نیستم که اسم خودم را حذف کنم . بقیه چه فکر میکنند ان وقت!رفته استرالیا خودش را گم کرده ! حالا دیگرعارش میاید کسی بداند کدام دانشگاه درس خوانده ! و..... شاید هم کسی چیزی نگوید ها ! شاید اصلاحتا کسی نفهمد ! شاید حتا کسی نام مرا در این لیست هنوز کوتاه ندیده باشد ! ولی نمیدانم چرا من فکر میکنم که دیگران ممکن است به من وکارهای من اهمیت بدهند! و ان وقت ممکن است در باره من قضاوت کنند و نمیدانم چرا گاهی! خیلی وقتها! این پیش داوریها برایم مهم میشود . یاد این جمله میافتم " اینکه دیگران در باره شما چه فکری میکنند به شما مربوط نیست !" من این جمله را خیلی دوست دارم و این حرف را خیلی قبول دارم . ولی این اولین بار نیست که چیزی را دوست یا باور دارم ولی جور دیگر عمل میکنم ، آخری هم نخواهد بود!پرت شدم از موضوع . حالا اینکه چرا این همه از دانشگاهی که هفت سال عمرم را در ان سپری کردم بدام میاید چیزی است که خودم را هم گاهی حیرت زده میکند . این حجم نفرت از جائی که انصاف نیست اگر نگویم روزهای خوش زیادی در ان داشته ام . دوستان دانشگاهی (که از هیچ کدامشان خبری نیست ). شبها و روزهای دور هم بودن. خنده ها و گریه ها مسخره بازیهای شش -هفت دختر جوان دانشجوی دور از خانه . کافه دنج و دوست داشتنی بابستنیها و نسکافه های خوشمزه اش و ... خیلی زیاد خاطره دارم از ان روزها که نمیدانم چرا رنگ باخته اند و دیگر خوشحالم نمیکند . اسم دانشگاه که میاید فقط یاد غروبهای دلگیر ، قیافه های ترسناک مسولین ، استادهای کم سواد .استرسها برای روپوش  و شلوار و چادر و آرایش و نمره های روابطی و نامردیها و جاسوس بازیهایش میافتم و حالم بد میشود. دلم شور میفتاد. انگار که هنوز یک دختر هجده ، نوزده ساله هستم پر از ترس و تازه فهمیده ام دنیا جوری که من گمانش میکردم نبوده ، نیست و نخواهد بود .شاید هم تمام اینها بهانه باشد . شاید دانشگاه یاد آوری مکررخاطره ایست که دوست دارم فراموشش کنم . شاید این تلخی بی پایانی که در دلم میپیچد از جای دیگری نشت میکند . شاید این یک فرا فکنی غیر منصفانه است . شاید میترسم ،شاید احساس نا امنی میکنم . شاید فرار میکنم . هرچه دلیلش باشد کاش میشد  این بخش از تاریخ زندگیم را جائی که هیچ وقت سر بر نیاورد مدفون کنم . کاش  کاش راهی بود تا آدمها تمام خاطرات که دلشان میخواهد را با فشار یک دگمه  از ذهنشان پاک کنند .کاش میشد فارغ التحصیل هیچ دانشگاهی نباشم .  

No comments:

Post a Comment