دیده ای که ،گاهی وقتها(فقط گاهی) دنیا به کام آدم است . اصلآ انگاری" ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند " تا همه چیز بر وفق مراد پیش برود . خبر های خوب پشت هم میرسند، تلفن زنگ میخورد میبینی دوستی که برایش میمردی و مدتهاست خبرش را نداری ان طرف خط ایستاده است!، توی خیابان (حتا همان ایران خودمان) عابرها به تو لبخند میزنند ، گره ها داوطلبانه و بی دردسر باز میشوند ، خلاصه از ان روزهائی که فکر میکنی آفتاب دارد از جائی دیگر میتابد.چه مزه ای دارد این روزها ! حالا ان طرف ماجرا حتما تجربه کرده ای روزهائی را که کلا" برای بچه گربه روز نحسی است! " یعنی مثلا نفس میخواهی بکشی یک پشه قل میخورد توی حلقت !.بد بیاری پشت پد بیاری ! اغلب هم مصادف میشوند با ایامی که به هر دلیلی خلقت سر جا نیست .نمیدانم اول بد خلق میشوی بعد روز بدی را میگذرانی یا نه اول روز بدی آغاز میشود و بعد خلقت را تیره و تار میکند . به هر حال جفتش به هم ربط دارد.
دیروز از ان روزها بود !از خواب با بغض بیدار شدم . حال و حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم . سرم پر از فکر بود و دلم پر ازچیزی که طعم خوشی نداشت. غم شاید. شاید! ساعت ۲.۵ تمرین رانندگی داشتم و ۳.۵ قرار بود با "الف " برویم سیتی ، چرخی بزنیم و خرید کنیم . چه برنامه پر باری برای روزی که حوصله خودت را هم نداری . ۱۱ سالی میشود گواهینامه دارم. دانشجو که شدم گرفتم . ان وقت ها یک جور مدرک مهم بحساب میامد تا به خودت و دیگران ثابت کنی اولا بزرگ شده ای و در ثانی از مردها چیزی کم نداری !اینجا که میایی گواهینامه ترجمه شده تا ۶ ماه معتبر است با همان میتوانی رانندگی کنی و برای گرفتن گواهی نامه ویکتوریا امتحان بدهی .۶ ماه اما تمام که بشود باید از اول شروع کنی و ۲ تا امتحان کامپیوتری از قوانین رانندگی ویکتوریا بدهی و بعد بوک کنی برای تست که اغلب ۲ ماهی معطلی دارد . در استرالیا جهت خیابان و راننده فرق میکند . روزهای اول هم مایه خنده است و هم خطرناک . رانندگی را هم که میخواهی شروع کنی اولش همه میگویند کمی سخت است . ساعت ۲:۱۰ دیدم یکی دارد در را از جا میکند . اینجا اغلب خانه ها زنگ ندارند . آیفون تصویری که جای خود !پریدم در را باز کردم و یک آقای مسن خیلی قد بلند پشت در دیدم . آماده بودم ، جلدی پریدم توی ماشین و بعد سلام و احوالپرسی هائی که اغلب خیلی کوتاه است راه افتادیم. چشمت روز بد نبیند !چه خوب که تایم آموزش اینجا فقط ۴۵ دقیقه تا یک ساعت است !روانی شدم !طرف نمیدانم چرا انتظار داشت بغل دستش شوماخر نشسته باشد !خوب بنده خدا من اگر مشکل نداشتم که مرض نداشتم پول بی زبانم را بدهم به تو .دیده ای گاهی یک نفر بد جور میرود تو نرو آدم ؟این اقاهه از ان ها بود.یکریزغرمیزد. من هم روزهائی هست که آدم نیستم . کسی به پر و پایم بپیچد هنگ میکنم . مغزم مثل صفحه سیاه یا حالا سفید میشود و آنوقت اوضاع هی بدتر و بدتر میشود . ساعت ۳ که کنار خانه پیاده شدم احساس میکردم دلم میخواهد بمیرم ! به همین مسخرگی ! الان که دارم در باره اش مینویسم احمقانه به نظرم میاید اما دیروز! با خاک یکسان شده بودم ! پیرمرد با چند جمله بی منظور باقیمانده اعتماد به نفسی را که به زحمت داشتم برپا نگاه میداشتمش خرد و خاکشیر کرده بود و ریخته بود زمین . گفته بود متوجه حرفهایم نمیشوی ! برای امتحانت مترجم بگیر!اگر فحش میداد اینقدر بهم بر نمیخورد. البته که متوجه حرفهایش نمیشدم با ان لهجه غلیظ استرالیائی !من اصلآ چیزی نمیشنیدم !اصلآ خود به ان گندگیش را هم روی صندلی شاگرد نمیدیدم !گفتم که هنگ کرده بودم .آخر به من گفته بود اگر بخواهی هفته دیگر امتحان بدهی قبول نمیشوی. میدانی بعد یک سال نشستن و ایلتس دادن های متوالی بی نتیجه و پیش رو داشتن چند تا امتحان دیگر شاید بیخود نباشد اگر فکر کنم آدم موفقی نیستم .روال همیشگی به هم خورده است . یادم نمی اید برای امتحانی درس خوانده باشم و قبول نشده باشم . خاطرم نیست کاری را نیت کرده باشم و انجامش این همه طول کشیده باشد . عادت ندارم از زندگی عقب بیفتم. انگارکه دیگرهیچ چیز از ان هوش و استعداد سالهای قبل باقی نمانده !که اصلآ شایدهوش و استعدادی در کار نبوده و من انی که فکر میکردم نیستم و اینی که الان فکر میکنم هستم !بعد هی این فکر هارا کنار بزنی و بغض ها را قورت بدهی وتوی اینه لبخندهای الکی به خودت بزنی .خوب آدم یک جائی میبرد، شک میکند به خودش تواناییهایش باورهایش حتا و خوب کاسه کوزه هم طبیعتا میشکند سر کسی که آخرین تلنگر را به این شیشه شکسته زده باشد.خورده شیشه ها میریزد سراولابد.همین می شود که وقتی کسی به من می گوید" نمی توانم" امتحانی را قبول شوم انگار گفته باشد"....".مثل دیوانه ها راه افتادم پیاده رفتم تا خونه "الف" . شاید هوای خنک حالم را جا بیاورد . از گشت و گذار سیتی هیچ لذت نبردم و خرید اصلآ کیف نداشت. داشتم خفه میشدم از بغض ! به کی میگفتم اخر؟! تا شب که برگشتم گیج بودم مغز سرم داشت میترکید . همسفرخوب داشتن نعمت بزرگیست .وقتی از پا میفتی زیر بازویت را میگیرد و بلندت میکند . گفتم بخوابیم !صبح باید زود بیدار شوی گفت نه بنشینیم برایم حرف بزن ، از امروز از رانندگی از هر چیزی که اینطور آشفته ات کرده. بغضم که ترکید انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شد . گاهی هیچ چیز جزاشک غبار غم را نمیشوید . گرچه بعضی غمها را اشک هم حتا نمیبرد الان اما از ان غمها دارم حرف نمیزنم !و بعد خواب خواب خواب.
"خواب رویای فراموشی هاست
خواب را در یابیم که در ان دولت خاموشی هاست"
دیده ای که . تمام روزها چه روزهای خوش شانسی و چه روزهای بد بیاری همه بالاخره تمام میشوند و به هر حال فردا میاد که روز دیگریست .
No comments:
Post a Comment