از روی مبل راحتی چرمی مشکی پا میشود و سنگینیش را با خودش تا آشپزخانه میکشد کتری برقی را میزند وصدائی غیر از سکوت توی خانه میپیچد. قهوه توی کابینت اخریست درست طرف مقابل دیوار، کنار پنجره . سر راه فنجان کوچک سفیدش را بر میدارد، با یک قاشق مرباخوری . معمولا چای میخورد ، خسته که باشد ،سر درد که داشته باشد ،فیلمی برای دیدن یا کتابی برای خواندن اگر گیر بیاد، وسط درس خواندن اگر خوابش بگیرد و به هر بهانه دیگر روزی صد بار یک لیوان چای خوشرنگ داغ میریزد توی لیوان شیشه ای دسته دار که رنگ چای را خوب میشود دید . هر چیزی جز قند خوب است . ولی خوب شکلات مزه دیگری دارد . قهوه که درست میکند اما (با دو قاشق سر پر شکر) یعنی یا سردش است، یا دلش گرفته و یا هردو ! فنجان سفید را توی دستهایش میگیرد و به پنجره تکیه میدهد و زل میزند به آسمان که پر شده از ابرهای خاکستری ، فنجان را به لبهایش میچسباند و مزه مزه میکند ، طعم تنهائی میدهد انگار
No comments:
Post a Comment