Wednesday, August 11, 2010

گاهی با خودم فکر میکنم چطور میشود روان پزشک خوبی بود وقتی زندگی کردن را بلد نباشی و بعد به خاطر تمام چیزهائی که نیستم دلم میگیرد
خوشحال نیستم. دلم میخواست چشم میبستم و چند ماهی میگذشت که من هر روز صبح سحر بیدار میشدم و تا نیمه های شب بکوب درس میخواندم و بعد از خستگی بیهوش میشدم تا صبح فردا .بقیه کارها هم لابد همین وسط مسط ها خودش انجام میشد و ان وقت میتوانستم سری به ایران بزنم و برای برنامه های مهتر زندگیم فکری کنم.
 همیشه همینطور بوده .از زمانی که یادم هست درس خواندن برای من یک مصیبت بزرگ بوده و و دلیل اینکه این مصیبت تمام نمیشود این است که هیچ وقت یاد نگرفتم چطور یک بچه درسخوان باشم که به خیلی چیزهای خوب و مهم دیگر هم در زندگیش میرسدو گمانم تا وقتی یاد نگیرم هم این بازی ادامه خواهد داشت .مدرسه که میرفتیم همیشه  هم سن و سالهای خودم را که هم زرنگ بودند و هم قر و فرشان به جا بود تحسین میکردم .و بعد ها در بیمارستان پزشکانی که در میان حیرت من به همه کار میرسیدند را ! به ظاهر حساس نبودم و نیستم ولی آراستگی را خیلی دوست دارم اما نمیدانم چرا هیچ وقت برای بعضی کارها وقت نمیشد و نمیشود .نمیشود که من هم کشیک بدهم و هم درس بخوانمو هم موهایم تازه رنگ شده و همیشه سشوار کشیده باشد و ناخنهایم مرتب و بلند و لباسهایم متناسب مد کوتاه و بلند شود.نمیدانم چرا هیچ وقت برای این چیزها وقت نبود و نیست .حتا برای خیلی کارهای مهمتر هم ,خواندن کتاب های خوب, دیدن جدیدترین اکران سینما, و اصلا کارهای ساده تر و پیش پا افتاده تر
از خودم شاکی و عصبانیم.چه میدانم شاید هم بعضی هورمونها کارشان را درست انجام نمیدهند .لابد همین است که صبح ها مثل کنه به رختخواب میچسبم و تا استارت روزم روشن شود کلی وقت لازم دارم .لابدهمین است که تازه هرچه به شب نزدیک میشوم تصمیمهای مهمتری میگیرم که صبح فردا همه را 
فراموش میکنم .و باز لابد همین است که همه اش عزای هزار تا کار را دارم و هیچکدامشان را انجام نمیدهم 
شاید هم عادت بد بی برنامگی باشد وگرنه پس این همه ادم ها چطور در زندگیشان این همه کار انجام می دهند ووقت کم نمی اورند
هرچه بوده و هرچه هست خوب می دانم که یک اشتباه بزرگ است و باید تمام شود.هر چه زودتر! قبل از اینکه خیلی دیر شود 

No comments:

Post a Comment