خوبم !یک ماهی میشود چیزی ننوشته ام ,دو هفته تحریم و چند هفته بی اینترنتی ,نه خیلی گذشته .!
حالا خانه خودمان هستیم .چه خوب!اینجا را دوست دارم گرم و راحت , کوچک و تمیز ,مثل خانه خودمان در ایران .اسباب کشی دست تنها آسان نبود .چقدر یاد بابا افتادم که وقتی داشتم میرفتم خونه ام با کارگر رفته بود و دو روز تمام نظارت کرده بود و حتا پا به پا کار کرده بود تا حتا خورده چوب های بالای کابینت هم تمیز شود.یاد مامان میافتادم که همیشه روزهای خانه تکانی و گرفتاری حداقل دغدغه ناهار و شام درست کردن نداشتم .و ته دلم فکر کردم: وای, تنهائی بچه بزرگ کردن چقدر سخت خواهد بود! دو روز تمام طول کشید تا تمام خانه را سابیدم .شکر خدا تازه بود و تمیز!کم کم همه چیز رفت سر جای خودش و سریال طولانی خرید وسایل خانه تمام شد .تمام مدت خدا را شکر میکردم که در بدو ورود به یک سویت مبله بسنده کردیم و این مراسم را به الان موکول کردیم که اگر نه بعید نبود من همان ماه اول برمیگشتم !
تولدم که شد اینترنت نداشتم واگر نه خیلی دلم میخواست چیزی مینوشتم گرچه یادم نمی اید ان روز احساس خاصی داشتم یا نه فقط یادم هست که وحید خیلی مریض بود و تب داشت و تا یک هفته بعد هم خوب نشد! گذشت ان روزها که تولد بعد از عید نوروز مهمترین روز سال بود و چشم انتظار کسانی بودم که آنقدر دوستم داشته باشند که تولدم یادشان بماند .حالا که در مشغله های زندگی گاه گاه حتا تاریخ روز را نمیدانم میدانم که میشود کسی را دوست داشت و آنقدر گیج و شلخته یا گرفتار و نگران بود که تولدش را فراموش کرد .
از خودم راضی نیستم .ان کسی که دلم میخواست نیستم .دلم چه میخواست؟دوست داشتم یک خانم جوان (۳۲ سالگی هنوز هم جوان است نه؟)زبر و زرنگ و پر انرژی بودم .صبحها ۷ صبح از خواب بیدار میشدم!!! ،نرمش میکردم!!!، ساعت ها با لذت مطلعه میکردم .و در رشته ام با سواد و به روز بودم .همانقدر هم دلم میخواست خانه ام همیشه مثل دسته گل باشد و عطر خوشمزه ترین غذاها تویش بپیچد و تازه همان قدر دوست داشتم خوش لباس و شیک باشم و رنگ موهایم همیشه یک دست و ناخن هایم لاک زده باشد و سفیدی جلوی موهایم اینقدر چشمک نزند .و باز هم همان قدر دلم میخواست جدید ترین کتابها را خوانده باشم و تازه ترین فیلمها را دیده باشم و از آخرین اخبار سیاسی و اجتمائی روز خبر داشته باشم ،ودیگر اینکه زبان انگلیسیم هم فول فول باشد!ولی نمیدانم چرا نمیشود به هر کدام که میچسبم بقیه از دستم در میرود و نهایتش خانم ۳۲ ساله ای هستم که بار سنگینی از حسرتها و کاشکی ها و وجدان درد را از صبح تا شب و از شب تا صبح با خودش میکشاندو کسی که دلش می خواهد نیست.
نه! غمگین و ناامید نیستم .کاری میکنم .همین روزها ،شاید همین امروز .شاید نتوانم به این زودیها تمام ان چیزها که میخواهم باشم اما بعضی هایش را حتما میتوانم ،اول مهم تر هایش .فقط باید تنبلی را کنار بگذارم .اخ که چقدر این کار از همه کارهای دیگر سخت تر است! ولی خوب هیچ چیزی مفت به دست نمییاد و هرچه ارزشمند تر،بهایش سنگینتر.
No comments:
Post a Comment