Thursday, September 30, 2010


"Mary and Max " 

فیلم استرالیائی محصول ۲۰۰۹ و ساخته" آدام الیوت "است . انیمشنی ست اصلآ نه برای کودکان ،چون تلخ و تاریک است .
"مری دیزی دینکل"  یک دختر ۸ ساله استرالیائی ساکن یکی از سابرب های اطراف ملبورن است . مادر مری الکلی ست و پدرش هم که در یک کارخانه تولید چای کیسه ای کار میکند وقت آزادش را به تاکسیدرمی  میگذراند و توجه زیادی به مری ندارد .مری هیچ دوستی ندارد و مادرش  به او گفته است که ناخواسته بوده . مری مثل همه بچهها کلی سوال در ذهنش دارد و دلش میخواهد آنها را از کسی بپرسد .و از روی کتابچه راهنمای تلفن نیویورک که در پستخانه پیدا کرده اسمی را انتخاب میکند و تصمیم میگیرد به او نامه بنویسد و سوالهایش را از او بپرسد بچه ها از کجا میایند؟! : آقای م .هاروویتز.
"مکس جری هاروویتز"  یک آمریکائی چهل و چهار ساله ساکن نیویورک است که از بیماری "سندرم آسپرگر" رنج میبرد. مکس هم مثل مری تنهاست .سندروم آسپرگر یک بیماری روان شناختی است که در ان افراد رشد شناختی و کلامیشان مختل میشود واغلب توانائی برقراری ارتباط با دیگران را ندارند . 
مری و مکس از طریق این نامه ها با هم دوست میشوند و این دوستی با کلی اتفاقات هجده سال طول میکشد تا بالاخره مری به نیویورک برای دیدن مکس میرود  و ...
فیلم تقریبا سیاه و سفید است فقط بعضی چیزها در ان رنگیست و این فضایش را دلگیر تر میکند.
برای تولید این انیمشن از کامپیوتر استفاده نشده ! تمام دکوراسیون فیلم عروسک هائی دست ساز هستند (حتا مگسها) و حدود چند ماه پیش آدم الیوت نمایشگاهی از این عروسکها در ملبورن گذشته بود که واقعا تماشائی بود . 
از همه بیشتر ان قسمت فیلم را دوست داشتم که مکس مفهوم متاسف بودن را میبیند و میفهمد وان وقت می تواند مری را ببخشد .
باید فیلم را دید اگرچه شاید همه خوششان نیاید. طعم یک فنجان قهوه  میدهد که اگرچه شیرین نیست اما میچسبد ولی خوب  بعضیها هم هستند که کلا قهوه دوست ندارند.   

 


Wednesday, September 29, 2010

جائی خوانده ام که هر دردی در جسم نشانه دردیست در روح ، چی سر جایش نیست که این روزها دستم، پشتم، گردنم و حتا فکم گاه و بیگاه بدجور درد میگیرد نمیدانم .
گاهی از خودم میترسم. چندین سال میشود که دلم تنگ کسی یا چیزی نمیشود . غصه میخورم گاهی، گریه هم میکنم بعضی وقتها (نه زیاد) ولی دلم برای خیلی چیزها که باید، مثل بقیه، تنگ نمیشود . دلتنگی که میدانید یعنی چه! از همان ها که انگار یک مشت قلب آدم را گرفته است و چنان میفشارد که میخواهی خفه شوی از بغض و اشک و اندوه و نفست میگیرد از ناتوانی . از ان دلتنگیها را میگویم .پای تلفن به مادربزرگم میگویم دلم تنگ شده ،به خاله ام هم ایمیل میزنم همین را تهش مینویسم ،زیر ایمیل خیلی از دوستها هم مینویسم میس یو . ولی واقعیتش  این است که دلم برای کسی و جائی تنگ نشده است ، نه الان ، که خیلی وقت است ،هشت نه سالی میشود . مثلا دانشگاه که تمام شد هیچ وقت نخواستم دوباره به ان روزها برگردم . وقتی هم بهش فکر میکنم ذهنم نمیرود سمت شبهای خوشی که تا سحر با بچه ها بیدار بودیم و میخندیدیم یا حتا گریه میکردیم .تمام خاطرات ناخوشایند میاید توی کله ام و دلم سیاه میشود و فکر میکنم نه اصلادلم تنگ نشده است .هفت سال کم نبود برای بیاد داشتن و دوست داشتن یک خاطره .حتا هیچ وقت دلم نخواست وحید را ببرم توی ان شهر ،توی ان کافه دنج سر میدان که ان وقتها خیلی دوستش داشتم .اصلاهیچ وقت دلم نخواست دوباره از ان شهر بگذرم . ولی فقط این نبود ،طرحم هم که تمام شد با کلی خوشحالی خداحافظی کردم و هیچ وقت هم دوباره به ان روزها فکر نکردم  . خانه کودکی را هم راحت ترک کردم و زود در اتاق خواب خانه جدید جا افتادم .هیچ شبی هم خواب خانه ای را که بیست و سه چهار سال در ان بزرگ شده بودم راندیدم .انگار که هرگز نبوده است .حتا وقتی ازدواج کردم برعکس معمول دخترها یک قطره هم اشک نریختم ،بعد از ازدواجم هم هیچ وقت آرزو نکردم یک شب برگردم و در اتاق خواب خودم توی خانه خودمان بخوابم .با همکارهاهم راحت خداحافظی کردم کیفم را برداشتم واز بیمارستان رفتم و هیچ دلم نسوخت . بیشترین وقتی که ترسیدم اما وقتی بود داشتم در خانه ام را قفل میکردم تا بیایم اینجا ،آخرین نگاه خداحافظی را انداختم و چند دقیقه ای توی دلم گشتم دنبال یک حس تلخ ولی چیزی نبود .اصلآ چیزی نبود و فکر کردم که چقدراحساسم به نظرم غیر عادی میاید. "یادش به خیر" در واژگان من جایی ندارد. انگار در گذشته هیچ چیزی نبوده که برایم ارزش افسوس خوردن داشته باشد. ترسناک نیست؟ هست! خیلی ترسناک است .این ترس باز میاید وقتی اینجا همه دور هم مینشینند و از ایران حرف میزنند .و من میگردم و میبینم دلم برای هیچ خیابانی ،هیچ مغازه ای، هیچ ترافیکی ،هیچ  استرسی و کلا هیچ چیزی تنگ نشده.انگار هیچ حس نوستالژیکی در وجودم پیدا نمیشود .هیچ اهی از سر دلتنگی به لبم نمییاد .قلبم فشرده نمی شود .کی سنگ شدم که نفهمیدم؟

Monday, September 27, 2010

میگوید "اصلاآماده نبودم .همه چیز خیلی خوب بود. خودمان بودیم ، میدانی، فقط ما دو تا !میتوانستیم راحت مسافرت برویم ." سرافان صورتی خوشگلی روی بلوز مشکیش پوشیده است دستش را گذشته روی شکم برآمده اش و توی چشمهایش پر از نگرانیست. میگوید "۶ هفته دیگر مانده ، ای جاست وانت تو بی اور "این چندمین بار است که از صبح تا به حال این جمله اش را به انگلیسی یا فارسی  شنیده ام .از حرف زدنش خوشم میاید.عادت دارد انگلیسی و فارسی را قاطی هم حرف میزند.شوهرش گاهی نگاهش را به سمتمان میچرخاند و لبخند میزند. شوهرش استرالیایی با نمکی ست که فقط کمی فارسی بلد است. به گمانم میداند در مورد بچه حرف میزنیم. خیلی وقت نیست همدیگر را میشناسیم. شاید با اینبار کلا پنج باراست که هم را دیده ایم و تازه فقط سه بارش شوهرهامان هم بوده اند. دوست ندارد هوا گرمتر شود.اینجوری میتواند شکمش را زیر کت، بارانی یا هرچیز دیگر بپوشاند ، میگوید" تمام هیکل آدم به هم میخورد ، به خصوص وقتی کوتاه هستی "  خنده ام میگیرد. کی بود در تلویزیون گفته بود مرده شور هیکلتان را ببرد که میخواهد با بچه دار شدن خراب شود؟! هفده -هجده سال میشود اینجا هستند به گمانم وقتی آمدند چهارده ساله بوده ولی اصلا بی قیدی دختر های اینجا را ندارد، اعتماد به نفس فوق العاده شان در آرایش نکردن را میگویم . رنگ سایه اش به اندازه سرافانش خوشرنگ است . آرایش کردن را هم خوب بلد است . نگران شیر دادن هم هست . چه می شود اگر بچه سینه را راحت نگیرد؟ .باز میگوید " برای همین دوست ندارم دختر داشته باشم " جنسیت بچه را میداند ولی به کسی نگفته اند. سورپرایز است !! شوهرهایمان را با چشم نشان میدهد " ببین چه راحتند ، بعد زنها باید این همه سختی بکشند ،همین پریود، ابرو برداشتن ،بند زدن ، موهای دست و پا ، بچه دار شدن." به شوهرهایمان نگاه میکنم و از تصور حامله شدن شان خنده ام میگیرد . چرا لال شده ام ؟! چرا به اش نمیگویم که بعضی حرفهایش میترساندم ! که  وقتی این حرفها را میزند آدم فکر میکند بچه اش را دوست ندارد! که  نی نی میشنود و دلش میگیرد! که خیلی از کسانی که بچه نمیخواستند وقتی وارد زندگیشان شده دوباره عاشق شده اند !که بچه ها بلسینگ هستند ! قبل از اینکه دهانم را باز کنم فکر میکنم :چند تا از مادر های جوان اینقدر صادق هستند که ادای آدمهای فداکار و عاشق را در نیاورند و برای کسی که فقط پنج بار دیده اند بگویند که چقدر دلشان بچه نمیخواسته (این را دیگرحتما از استرالیائی ها یاد گرفته است ). چقدر وقتی یک زن ،مثلا خودم, وقتی دارد دل میکند دلش میخواهد نصیحت بشنود ؟ چقدر من که هنوز به قول او خودمان دو تا هستیم و میتوانیم هر چقدر دلمان بخواهد سفر برویم ولی به خانه چسبیده ایم میتوانم جای او باشم؟ چقدر گاهی زندگی با کسی که به یک زبان دیگر حرف میزند و در فرهنگی غریبه رشد کرده است میتواند سخت باشد؟ چقدر آدمها حق دارند همدیگر را قضاوت کنند؟ اصلا کی گفته همه باید بچه بخواهند؟ و کی گفته یک مادر باردار ۳۳ ساله  نباید برای تمام چیزهائی که قرار است مثل قبل نباشد  اندوهگین باشد؟ به چشمهای عسلی اش نگاه میکنم  که مردمک هایش نگران میچرخد .  میگویم چقدر سایه چشمهایت خوشرنگ است . میخندد
"رنگ بلوزم است نه؟"        

Thursday, September 16, 2010

" ما معمولا فکر میکنیم ‎"تنبلی یعنی وقتی من هیچ کاری انجام نمیدهم".این تفکر کاملا اشتباه است چون وقتی ما تنبلی میکنیم ممکن است در حال خوردن باشیم، تلوزیون تماشا کنیم، به موسیقی گوش کنیم ، تلفنی حرف بزنیم ، بازی کامپیوتری انجام بدیم، کتاب بخوانیم و ....همه اینها  کار هستند و تنبلی واقعی وقتیست که این فعالیت ها روزی ۶-۱۲ ساعت از وقت ما را به خودش اختصاص میدهد و بر زندگیمان تاثیر میگذرد. بنابرین تنبلی تقریبا  یعنی درگیر شدن در کارهای کاملا بیفایده برای مدت زمان طولانی."
توی گوگل سرچ کردم :"‎"fight against laziness  یعنی راستش اولش دنبال" time management "  میگشتم . این اولین بار نیست ،کتابخانه ایرانم پر است از این جور کتابها که وقتی داشتم میامدم هم جا نداشتم بیاورم و هم نمیدانم چرا فکر کردم آنقدر عاقل و آدم شده ام که شاید لازمم نشود. اما مثل خیلی وقتهای دیگر اشتباه فکر کرده بودم .خوب آدم است دیگروجایزالخطا !
 احتمالا طبق تعریف من یک " night owl" هستم توی فارسی معادلی برایش نداریم.(یا داریم و من بلد نیستم) .یک چیزی در مایه های شب زنده دار!ولی مفهومش  یعنی کسی که شبها فعال تر وخلاق تر است  من صبحها دیر بیدار میشوم ،گاهی خیلی دیر. ولی فقط این نیست .همان دیر را هم به سختی پا میشوم. انگار که این رختخواب لعنتی یک چسب محکم دارد و ولم نمیکند .انگار که قبل از خواب یک دیاز پنج خورده باشم .خوب البته من در تمام زندگیم هیچ هیچ وقت آدم سحر خیزی نبوده ام .برای من صبح زود پا شدن شکنجه ای است که میتواند واداردم به همه چیز اعتراف کنم در عوض شب میتوانم تا خود صبح بیدار بمانم ،انگار اصلاشب که میشود من تازه پر از انرژی  و تصمیم میشوم شب که میشود انگار یک روز تازه برای من آغاز شده باشد .این گاهی خیلی هم نشانه خوبی نیست . میتواند از علائم افسردگی باشد ،انگار که بالانس هورمونها حسابی بهم ریخته و شب و صبح را باهم قاطی کرده اند .ولی الان اصلا احساس افسرده بودن ندارم .وقتی هوا اینقدر دل انگیز و آسمان این همه زیبا و درخشان است دلیلی برای افسردگی وجود ندارد .الان احساس جنازه بودن دارم! احساس نفرت انگیزیست در هر حالتی که میمانی حتا دیگر دلت نمیخواهد بلند شوی و پوزیشنت را عوض کنی ،اصلآ ان چسبی که گفتم انگار که به رختخواب نچسبیده به تو چسبیده و به هر حالتی که مینشنی کنده شدن را برایت سخت میکند .و کارهای مهم ،همان الویت ها را میگویم ، از امروز به فردا و از فردا به پس فردا و... موکول میشود .آنقدرتا وقتی که دیر شود و فقط پشیمانی اش بماند .
چند تا مقاله پیدا کردم .با چند تا تکنیک .باید امتحانشان کنم .برای صدمین بار .میدانم که وقتی شروع کنم و تکانی به خودم بدهم آنقدرها هم سخت نخواهد بود .تا چند وقت همه چیز خوب پیش خواهد رفت و بعد این سیکل معیوب باز به نقطه اول میرسد .باز تنبل میشوم، از خودم بدم میاد به صندلی و رختخواب میچسبم و کارهای مهم میماند .بعد باز یک روز لابدبازتوی گوگل مقاله سرچ میکنم و به سختی به خودم تکانی میدهم و میبینم که آنقدرها هم سخت نبوده و فکر میکنم تا چند وقت همه چیز خوب پیش خواهد رفت .فقط وسط این دایره های بیمارگونه چیزهائی از دست میرود که سخت میترساندم از چرخیدن و چرخیدن .جائی باید از این چرخ فاک پیاده شوم .قبل از اینکه تمام دل و روده ام را بالا بیاورم.

Tuesday, September 14, 2010

من به عنوان یک آدم تحصیل کرده اگر نه باید !حداقل بهتر بود که الان آنقدر زبان انگلیسی را خوب بلد می بودم که هیچ دغدغه ای نمیداشتم. حالا چرا اینطور نشد هزار و یک دلیل میتواند داشته باشد که صادقانه تنبلی خودم را به عنوان راس این دلایل همیشه پذیرفته و میپذیرم .اما ،اما همه اش این نبود به خدا!در تمام دوران تحصیلم هیچ وقت معلم زبانی نداشتم که آنقدر دوستش داشته باشم که بخاطرش به زبان علاقه مند شوم .دوستشان نداشتم که هیچ از بعضی ها شان بدم هم میامد ،از ان بدتر حتا از بعضیشان میترسیدم! !در سی و چند سالگی این حرفها چقدر به گوش آدم مسخره میاید اما یادم هست که در سیزده چهارده سالگی این جورها نبود. کتابهای زبان همیشه زشت و ترسناک بودند با کاغذ های کاهی و تصاویر اندک و بی ریخت ابی رنگ .تازه این اوج خوش شانسی بود اگر مجبور نبودیم نیمی از سال را با جزوه روزنامه مانندی که به خاطر آماده نبودن کتاب میدادند بگذرانیم   .و درس انگلیسی  خلاصه میشد در گرامری که حتا خود معلم هامان هم خوب نفهمیده بودند و تلاشی هم در این جهت نمیکردند. تازه ما که تهران نبودیم با کلاس های توپ زبان شکوه وکانون و  بعد کیش و...اینها که آمدند من دیگر دانشجو بودم .الان اگر کسی از من بپرسد میگویم برای درس خواندن برود یک دانشگاه معتبر ترجیحا در تهران ان روزها فقط میخواستم از کنکور فرار کنم الان اما فکر میکنم درس خواندن در یک شهر بزرگ  آرزوهای آدم راهم بزرگ میکند .میدانم ,قبول ،خیلی ها از دارقوز اباد سفلا به استادی هاروارد هم رسیده اند اما من دارم از خودم حرف میزنم که یک آدم متوسط هستم که اگرچه آرزوهای بزرگ داشته و دارد اما همتش هیچ وقت به بلندی آرزوهایش نبوده است . البته اصلاتصمیم ندارد این ضعفش را گردن کسی بیاندازد .صحبت از تاثیر شرایط روی آدمهاست که صد البته بسته به ادمش فرق میکند
من یاد گرفته ام که زندگی یک قانون ننوشته دیگر هم دارد . جمله معروف از هرچی بدت بیاید سرت میاید از این قانون آمده است .نه که بخواهم نقش افکار خوب و پالسهای مثبت را نفی کنم ها نه اتفاقا به این یکی حسابی اعتقاد دارم  ولی فکر میکنم توی زندگی وقتی از چیزی میترسی یا دوستش نداری جائی از مسیر راهت به سراغت میاید و وامیداردت با ان روبرو شوی و تا پشت سرش نگذاری یعنی بر ترس یا نفرتت غلبه نکنی رهایت نمیکند .یک نظر کاملا شخصیست .خیلی جاها خوانده ام که چنین است و بسیار تجربه اش کرده ام ولی هیچ اصراری به اثباتش ندارم 
خلاصه اینکه حالا من این سر دنیا در کشوری که همه انگلیسی حرف میزنند زندگی میکنم، درس میخوانم ، امتحان میدهم و به زودی کار خواهم کرد .و افسوس میخورم، گرچه فایده ای ندارد، که چه دیرفهمیدم چقدر انگلیسی را دوست دارم وچه حیف که اینقدر کم بلدش هستم.بعد به خودم دلداری میدهم که هرگز دیر نیست ولی نگران اینم که دیگر چه چیزهایی هست که دوستشان دارم ولی ازشان بدم میاید و فکر می کنم مبادا باز دیر شود 
اولین پستیست که در خانه جدید مینویسم.از اینجا بیشتر از بلاگفا خوشم میاد.همه چیز راحت تر و دم دست تر است (به قول اینها user  friendly تر). حرف زیاد دارم اما حالا واقعا حال نوشتن ندارم..دلم میخواهد بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم .
علی الحساب  فقط اینکه دو تا فیلم خوب دیدم که شاهکار نیستند ولی  تماشایشان خالی از لطف نیست .
 Temple Grandin
 محصول ۲۰۱۰ است همین چند هفته پیش در ۱۵ رشته جایزه امی کاندید شد و هفت تا جایزه برد از جمله بهترین هنرپیشه نقش اول زن که به نظرم واقعا شایسته اش بود .فیلم آدم را یاد" ذهن زیبا "میاندازد گرچه به نظرم ذهن زیبا بیشتر تماشاچی را با خودش درگیر میکرد .داستان فیلم واقعیست . کسانی که از بیماریهای روانشناختی میترسند شاید بهتر باشد بی خیالش شوند اماآنهائی که  روانشناسی را دوست دارند و حتا بیشتر،با ان آشنا هستند  لذت خواهند برد.
My ‎sister's keeper 
محصول ۲۰۰۹ .اگر کسی نمیخواهد غمگین شود، نبیند.اگر کسی  میخواهد حال خودش را حسابی بگیرد به جای فیلم کتاب را بخواند که آخرش با فیلم فرق میکند (نویسنده :جودی پیکولت).سوژه بسیار خاص و جالب است و چالش برانگیز و هنرپیشه ها هم همه دوست داشتنی .نظرم در مورد کامرون دیاز عوض شد. 
فعلا همین تا بعد.

Saturday, September 11, 2010

من یک دوست استرالیائی دارم.دوست من حدود ۶۰ سال دارد! گمان نکنم محدودیت سنی خاصی برای دوستی وجود داشته باشد. من از مصاحبت با او بیشتر از تمام هم سن و سالهای آشنا و همزبان ام در اینجا لذت میبرم. ما هفته ای دو بار همدیگر را میبینیم.دو طرف میز مینشینیم و کیک و قهوه میخوریم و حرف میزنیم.اینکه چطور شد با هم دوست شدیم داستانی طولانی است. من یک دوست ایرانی هم دارم که خیلی دلخور خواهد شد اگر بفهمد سنش را جایی گفته ام اما حدود ۵۰ سال دارد .گمان نکنم محدودیت سنی خاصی برای دوستی وجود داشته باشد .دوست ایرانی من آدم قابل تحسینی است و من او را بیشتر از تمام همسن و سالهای آشنایم در اینجا تحسین میکنم. دوست ایرانی من پر از انرژی است و این انرژی را به هر کسی نزدیکش باشد منتقل میکند. شاید برای همین است که من خوشم میاید دور و برش باشم. در واقع اول دوست ایرانی و دوست استرالیائی ام همدیگر را پیدا کردند . اگر قرار بود دوستی محدودیت سنی خاصی داشته باشد برای آنها هیچ مشکلی پیش نمیامد. دوست ایرانی من با اینکه زبانش خیلی خوب نبود اما به خاطر همان انرژی سیالی که گفتم داوطلب شد که به یک گروه بالای ۴۰ سال که کارهای والنتیری( داوطلبانه) انجام میدهند  تمرینات ورزشی بدهد .آخردوست من یک مربی ورزش است بعد با همان انرژی مخصوصش  از مسوول گروه خواست برایش کسی را پیدا کنند که با او حرف بزند و زبانش را تقویت کند و از آنجائی که دوست استرالیائی ام مثل همه خانمهای دیگر مسن هموطنش عاشق کارهای والنتیری است برای این کار داوطلب شد. آنها هفته ای دو روز همدیگر را میدیدند و با هم قهوه بدون کیک  میخوردند  ( دوست ایرانی من مثل همه ایرانی ها رژیم دارد)   و حرف میزدند.دوست ایرانی من اگر چه مثل همه ایرانی ها رژیم  دارد ولی برعکس اغلب ایرانی ها آدم خسیسی نیست که وقتی یک دوست استرالیائی دارد ان را فقط برای خودش نگاه دارد . اینجوری بود که وقتی ما به خانه جدیدمان در نزدیکی آنها اسباب کشی کردیم من به جمعشان اضافه شدم . ما هفته ای دو بار همدیگر را میبینیم. قهوه میخوریم ( با کیک یا بی کیک )و حرف میزنیم . حالا حتا اگر گاهی وقتها مثل حالا دوست ایرانیم نباشد من و دوست استرالیائیم برنامه مان را دو نفری اجرا میکنیم. حالا ما با هم حسابی دوست هستیم.

ما در باره همه چیز حرف میزنیم. من از او در باره دخترش که دانشجویی کوینزلند است، سگهایش و فوتی (فوتبال مخصوص استرالیا) میپرسم که حالا میدانم هر سه برایش مهم است. او از من از مادرم , خبرهای ایران و درسهایم میپرسد که حالا میداند هر سه برایم مهم است. ما کلی حرف برای زدن داریم.  ما درباره کتاب حرف میزنیم و او برایم رمان های انگلیسی اش را میاورد . از فیلم حرف میزنیم و اوسی دی هایش را به من امانت میدهد . از سیاست حرف میزنیم و من در باره استرالیا چیزهای تازه ای یاد میگیرم. در مورد آدمها حرف میزنیم و من با شیوه زندگی اینجائی ها آشنا میشوم .من چهار شنبه و جمعه صبحها از ساعت ۱۰ تا ۱۲ را خیلی دوست دارم و خیلی انتظار میکشم. ما قرار است همین روزها  با هم برویم سینما فیلم سالت  را ببینیم . و او قرار است برای من این بار شکلات داغ درست کند . و همه تعجب میکنند وقتی میگویم چند هفته پیش یک جای شیر چینی برایم هدیه آورد تا سرویس قهوه خوریم کامل شود. (میگویند استرالیائی ها عادت به این کارها ندارند). تازه  هنوز کسی نمیداند که چون گفته بودم کیک شکلاتی دوست دارم ولی پیدا نکرده ام امروز که  آمد یک بسته پودر کیک شکلاتی همراهش بود.شاید من او را یاد دخترش میاندازم ولی او اصلآ مرا یاد مامان نمیاندازد . من خیلی خوشحالم که برای دوستی هیچ محدودیت سنی وجود ندارد وخیلی خوشحالم که یک دوست خوب  استرالیائی دارم 

Friday, September 10, 2010

نمیدانم، شاید خانم هائی هم باشند که کارهای خانه را دوست داشته باشند ولی من جز ان سری بانوان قابل تقدیر نیستم. من از کارهای خانه متنفرم!حالم از دستشوئی شستن و مرغ و گوشت پاک کردن به هم میخورد . و هیچ لذتی از پختن غذاهای رنگارنگی که در چشم بر هم زدنی تمام میشوند و فقط کلی ظرف کثیف باقی میگذراند هم نمیبرم. و البته تمام اینها به این معنی نیست که این کارها را انجام نمیدهم. اتفاقا تمامشان را،بی کم و کاست !مثل تمام خانمهای دیگری.که به اندازه من این کارها را دوست ندارند ولی به اندازه من دلشان میخواهد خانه شان همیشه مرتب و تمیز باشد  و عطرغذای خوشمزه در ان پیچیده باشد..میدانم از ان درد دلهای خاله زنکیست. ولی چه ایرادی دارد. آدم همیشه که نمیتواند روشنفکر باشد.گاهی هم دلش میخواهد فقط یک زن باشد. حتا بیشتر، گاهی شاید دلش بخواهد یک زن غرغروی تنبل باشد!مطمینم حتا بزرگترین نویسنده ها و سیاستمدارهای زن تاریخ روزهائی بوده که در یک آشپزخانه شلوغ ,خسته و عرق ریزان این طرف و ان طرف میرفته اند و بر بخت بدشان لعنت میفرستاده اند. میگوید نه میتوانید از خودشان بپرسید. اگر صادق باشند میگویند بله!

امروزاما  از ان روزها بود .دیر پا شدم قبول ،اما از همان موقع تا به حال دارم میدوم. روز هائی که نوبت کارهای خانه است را دوست ندارم .ولی تعداد این روزها کم هم نیست .مامان میگفت کارهای خانه تمامی ندارد .حالا میفهمم ! از خواب پا شده پا نشده لباسهای چرک را ریختم توی لباس شوئی ، تا چای داغ شود پیاز رنده کردم و اشک ریختم  !گوشت و لوبیا را از یخچال در آوردم و سعی کردم اصلآ به تعداد کارهائی که باید انجام دهم فکر نکنم.چای هیچ نچسبید. حواسم به پیازروی گاز بود و توی ذهنم ترتیب کارهای بعدی را میچیدم. رادیو پس فردا را روشن کردم تا زمان آسان تر بگذرد. جارو برقی زدم و به مامانم فکر کردم. تی کشیدم ویاد کارگری که ایران ماهی یک بار میامد خانه ام افتادم. خوب حتا توی ایران هم از آنها نبودم که هفت روز هفته یکی کارشان را انجام بدهد.دستشوئی ها را شستم و فکر کردم زندگی دیگر چه چیز مزخرفیست. و تازه این وسط ها خوراک لوبیا را هم هم زدم و دلم برای فاطی خانوم که سبزی و پیاز سرخ میکرد تنگ شد . میز ها را پارچه کشیدم و یخچال را از غذاهای باقیمانده خالی کردم و باز به مامانم فکر کردم .ظرفهای جمع شده را شستم و سعی کردم به ساعت نگاه نکنم. اتاقهای بالا را جمع و جور کردم و وسطش  بازخوراک را هم زدم و یاد امتحان ۹ اکتبرم افتادم . اتاقها را جارو زدم و به امتحان مارچم فکر کردم. بعد آمدم پایین گاز را خاموش کردم قابلمه گنده را خالی کردم ، شستم ,اشغالها را بردم بیرون و رفتم سراغ رنگ موی روی میز. این البته قبول دارم جز کارهای خانه نیست ولی میتوانم بگویم من از این کارها هم همانقدر بدم میاد.بر خلاف اغلب خانم ها آرایشگاه رفتن برای من هرگز یک سرگرمی نبوده و اگر این انبوه تارهای سفید در ۳۲ سالگی به جلوی سرم افتخار نداده بود عمرا در چنین روزی هوس مو رنگ کردن میکردم . ولی فردا کنسرت داریوش است و اصلآ حوصله ندارم که نگاه متعجب دوستان هموطن روی تارهای سفید موهایم بلغزد ونه از نا همآهنگیش با سن و سالم که بیشتر  از شلختگیم در  رنگ نکردنشان تعجب  کنند.سوای همه اینها مرتب بودن خودم به اندازه تمیز بودن خانه مهم است.
 حالا که اینجا نشسته ام برنجم را هم شسته ام( آخر امشب یک مهمان آشنا هم دارم ). ناهار خورده ام . دوش گرفته ام. لباسها را از لباسشوئی در آورده و آویزان کرده ام . ایمیلم را چک کرده ام و توی دلم فکر میکنم اگرزمانی قرار باشد  واسط این هیر و ویر یک الف بچه ونگ ونگ کند چه خاکی باید به سرم بریزم.بدی ماجرا میدانی در کجاست ؟این که بعد این همه دویدن بنشینی و فکر کنی که امروز اصلآ وقت نداشتی درس بخوانی و این انگار که امروز هیچ کاری نکرده باشی. اینجوری میشود که خستگی توی تن آدم میماند و دلش میخواهد کاملا ،در حد ننه بزرگش خاله زنک شود و یک دل سیر غر بزند . و تازه کلی هم دلش برای خودش بسوزد
 گرچه هنوز پیراهنهای وحید اتو نشده. و برای  افطارش هنوز سفره نچیده ام و بین سالاد  و ماست و خیار شام شب شک دارم .و باید موهایم را هم سشوار بکشم و یک امانتی را هم ان سر شهر به صاحبش برسانم و کلی چیز های دیگر ولی  الان دلم یک لیوان چای داغ میخواهد و دارم فکر میکنم کلا نق زدن و درد دل کردن گاهی چیز خیلی خیلی خوبیست.  

Tuesday, September 7, 2010

برای مادرم 
واقیت همین است دیگر.هر کسی باید برود دنبال سرنوشت خودش.دیگر هیچکدامشان کوچولوهائی نیستند که توی بغل جا  شوند و هر چه دور تر میروند بیشتر عقب برگردند تا مطمئن شوند من  هنوز آنجا ایستاده ام . بزرگ شده بودند و حتا اگر دلشان نمیخواست هم باید میرفتند .چقدر خانه به نظربزرگ  میاید اگر قرار باشد جز اتاق خواب دو نفرمان باقی اتاقها خالی باشد .اصلا دیگر زندگی چه لطفی دارد.همش انتظار زنگ تلفن را کشیدن و تازه همیشه ان طرف خط کسی که دلت میخواهد نیست.اخ که آدم چقدر لجش میگیرد از آدمهائی که بیخود و بیجهت به آدم تلفن میزنند .اصلا فکر نمیکنند وقتی دو تا بچه ات هیچ کدام دور و برت نیستند پشت هر خط فقط دلت میخواهد صدای آنها را بشنوی.از ان مسخره تر این اسباب بازی های جدید است ولی باز خدا پدر شان را بیامرزد حداقل هر شب نازنینم را میبینم. حالا بگو توی یک مستطیل کوچک تازه گاهی اول دهانش تکان میخورد و بعدصدایش میاد.برای من که  اصلآ مهم نیست من که فقط دارم خودش را نگاه میکنم .چه راحت مرا قال گذشت و رفت ان سر دنیا، درست ان سر دنیا، بی انصاف نکرد یک جای نزدیکتر برود که دلم خوش باشد میروم ببینمش. حالا هم این یکی .این دیگر معلوم نیست چه غلطی دارد میکند .بگو تو را چه به این همه درس خواندن .باز ان یکی هر جا باشد دلم قرص است گلیمش را از آب میکشد بیرون ،این ته تغاری که آب را باید داد دستش معلوم نیست تکلیفش چه میشود.لابد چند سال دیگر ساکش را میبندد میرود پیش ان یکی .ان وقت علی میماند و حوضش.تقصیر من چیست که تمام زندگی وبود و نبودم بچه هایم بوده اند .همیشه دلم لرزیده مبادا بلائی سرشان بیاد .نکندا زبانم لال تصادف کنند، ماشین زیرشان کند، یک آدم بد بدزدتشان.چه میدانم هزارتا از این نکند ها .چقدر چشمم به ساعت بوده تا در باز شود و بیایند خانه تا من هم یک نفس راحت بکشم .هزار سالشان هم که باشد باز برای من بچه اند .چه میفهمن با چه خون دلی به اینجا رسیده اند این دومی را به دنیا آماده بود با قطره چکان شیر میدادم .بس که کوچک بود سر شیشه توی دهانش جا نمیشد.تا بچه دار نشوند نمیفهمند چه میگویم .راست است آدم از هرچی میترسد سرش میاید .خانه به این بزرگی تنهائی به چه درد میخورد ..من که اهل دوره و دوست و سفر و این حرفها هم نیستم ،باید همش انتظار بکشم کی این تلفن زنگ بخورد یا کی ساعت دو شود بروم این کامپیوتر را روشن کنم عزیزم را ببینم. توی این سن و سال انتظار کشیدن سخت تر است انگار.لا مصب به هیچ چیز این دنیا نمیشود دل بست ، حتا اگر پاره ای از جانت باشد .چقدر روزگارنامرداست! ، دلم بد جوری گرفته !

Friday, September 3, 2010

 چهار چهار شنبه را خواندم .چه خوب که کتاب با "تو خفه میشوی یا من" شروع میشود .این داستان را دوستش دارم .اصلا اول این قصه را در سایت ادبیات ایران خواندم که بعد دلم"
خواست کتابش را هم بخوانم . "بزک" را هم که به دلم چسبید نمیدانم اولین بارکجا خوانده بودم .ولی بیشتر کنجکاو کتاب شدم .سومیش" گروه اکثریت" بود که توی وبلاگ خود نویسنده پیدایش کردم و نه به اندازه دو تای دیگر ولی خوشم آمد .کتاب که به دستم رسید خوشحال شدم .رنگ جلدش و طرح رویش شاد بود .از راست باز میشد ! فارسی نوشته بود!میتوانستم تمامش را بخوانم ،میتوانستم تمامش رابفهمم ‎،نه فقط نوشته ها را که ننوشته ها را هم حتا . برعکس کتابهای اینجا  که از نوشته هایش هم همه را نمیفهمم .زود خواندم .همیشه تند کتاب میخوانم ,اگر فارسی باشد!, و باز همان سه تا را دوست داشتم نه بیشتر .سه تا از یازده تا کم نیست .گاهی یک مجموعه داستان را میخوانی و هیچ کدامش را دوست نداری به نظرم به خواندنش میارزد. زنهای داستانهایش خیلی واقعی هستند . آدم درکشان میکند . دلش میگیرد ولی نمیسوزد. داستان ها روان و ساده هستند. این شاخه ان شاخه نمیپرند و حرف اضافه هم ندارند .کتاب بعدی که بیاید میگویم باز کسی برایم بفرستد .شاید هم ان وقت ایران بودم و خودم خریدم .یک داستانش را توی وبلاگش خوانده ام وخیلی دوستش داشتم .اسمش بود "چشمهایی که مال توست" یا میخرم یا میگویم کسی برایم بفرستد. 


Wednesday, September 1, 2010

نمیدانم چرا اینجا انگار قهوه خوردن مزه دیگری دارد !البته نه اینکه چیزی در دنیا بتواند جای یک لیوان چای داغ خوشرنگ در لیوان دسته دار شیشه ای را که بخار از سرش بلند میشود بگیردها ،نه ، ولی گاهی قهوه خوردن در یک فنجان چینی با شکلات کیف خاصی دارد .و چیزی که عجیب است این است که اینجا انگار یک کوچولو کیفش بیشتر است .واقعاچرایش را نمیدانم .آخرین پست توکای مقدس را که خواندم دو تا تصمیم قشنگ گرفتم.اول فکر کردم ایران که برگردم با الی و ازی حتما یک روز عصر شایدم صبح میریم ته پاساژ ونک توی کافه فنجان اول با هم قهوه میخوریم و حرفهای خاله زنکی  میزنیم.(کی گفته موقع قهوه خوردن تو یه کافه با کلاس حتما باید حرفای روشنفکرانه زد؟).بعدش هم تصمیم گرفتم گاهی گداری کتاب و دفترهایم را بر دارم بروم همین کافه نزدیک خانه مان یک قهوه سفارش بدهم و همانجا پشت یک میز بنشینم و درس بخوانم .ببینم چه مزه دارد . قهوه اش که البته میدانم به خوشمزگی انی که توی خونه دارم نیست ولی درس خواندنش را نمیدانم شاید خوش مزه تر باشد.