Friday, October 29, 2010

نشسته ام روی راحتی هال مجله فیلم با عکس حامد بهداد را گذشته ام کنارم و هی نگاهش میکنم و ورقش میزنم .از آخرین باری که فیلم خوانده ام یک سالی میگذرد ، کمی هم بیشتر . چرا آدم بعضی چیزها را بیخود و بیجهت دوست دارد ؟ هفت آبان است وشماره آبان ماه به این زودی به دستم رسیده . ایران که بودم همیشه از دهم به بعد تازه منتظرش بودم .یک سورپرایز بزرگ بود . فکر کرده بودم مایه درد سر کسی نباشم ، به زودی که یک سری رفتم ایران خودم اشتراک میگیرم .امروز که وحید ظهر آمد دستش را پشتش قایم کرده بود! گفت یک چیزی بهت میدم ولی باید قول بدی درست را هم بخوانی !حتا حدسش را هم نمیتوانستم بزنم . یک پاکت بزرگ کرم رنگ بود با آرم مجله فیلم . بعضی چیزها چقدر میتواند آدم را خوشحال کند . قبل از آمدنش داشتم لیست کتابهای باشگاه کتاب اگر را میخواندم و چقدر هوس کتاب کرده بودم . بعد از این هر ماه میاد . من میتوانم هر ماه منتظر بسته ای باشم که فقط برای من میاد و تویش مجله یست که من دوست دارم . میدانم که این را به خاطر من گرفته, خودش اهل مجله فیلم و اینها نیست . چه قدر خوب است کسی کاری را که دوست داری فقط به خاطر تو بکند . چقدر به آدم احساس خوبی میدهد . احساس خوب دوست داشته شدن .از مجله فیلم خیلی خاطره دارم . دوست روزهای سخت بوده .تنهائی و غصه را فراری میداده . خودم را لابلای خطوط ریز و سیاهش گم میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم . مثل بچه ها مجله را بغل میکنم ، بو میکنم و یاد تمام روزهائی میافتم که خسته از کشیک شب تمام دکه های دور و بر را دنبال شماره جدید  سر میزدم . حالا میخواهم بروم روی تخت دراز بکشم ،مجله ام را بخوانم و کیف کنم . 

Thursday, October 28, 2010

مامانم تنهاست ، بابا و علی رفته اند تهران ، ده روز قرار است تنها بماند ، دلم دارد برایش میترکد . کسی نیست یک لیوان آب دستش بدهد اگرلازم باشد . چه قدر دورم ازش برای هر کمکی. چه قدر خودخواهم که این همه تنهایش گذشته ام چقدر مظلوم است مادرم.  چقدر همیشه از این مظلوم بودنش لجم میگیرد .یک مادر خوب نباید خودش را وقف بچه هایش کند .بدبختشان میکند این جوری .بعد ها یا میشوند  بچه مامان و حسرت کارهائی که دلشان میخواسته و به خاطر مادر نکرده اند میخورند و زندگی خانواده شان را هم مثل خودشان به گند میکشند و یا چرخه معیوب را میشکنند و خودشان را آزاد میکنند از زیر بار جبران از خود گذشتگیهای مادر ولی همیشه وجدانشان درد میکند و هرچه جلو میروند نیم نگاهی به عقب دارند .مثل من . مامان خانوم نرم تپلی من تنهای تنهاست .همه بهش زور میگویند ، همه حقش را میخورند .  چه کار میتوانم بکنم تا سهمش را از زندگی بگیرد . چه کار میتوانم بکنم که جز دختر، همسر و مادر بودن . برای خودش باشد . کاش میشود برش میداشتم میدزدیدم میاوردم این ور دنیا که برای چند وقت فقط  نه مادری با شد برای نگهداری، نه پسر ی برای نگرانی و نه شوهری برای  غر زدن. نمیتوانم .نمیشود . خودش هم بیقرار است . سخت میگیرد همه چیز را . مامان بلد نیست زندگی کند .هیچ وقت بلد نبوده. همیشه نگران بوده. همیشه چشمش به ساعت بوده ، همیشه انتظار کشیده ، همیشه حتا قبل از دیر کردن ما رنگش پریده و نفسش بند آماده ، همیشه تعارف کرده همیشه سکوت کرده ، همیشه یواشکی گریه کرده ، همیشه قرص خورده و خودش را به زور کشیده ، همیشه..... همیشه.....! داشتیم میآمدیم برای جا گذاشتن هیچ چیز جز او دلم نگرفت .کاش میتوانستم دورش حلقه ای با دستهایم درست کنم تا هیچ کس نتواند اذیتش کند .  تمام دلخوشیش بودم . حالا نیستم ، دورم . خیلی دور . آنقدر دور که زمستانش بهارمن است و صبحش شب من. حالا هیچ کس نیست که لا اقل وقتی دارد درد دل میکند دلداریش دهد . هیچ کس نیست که وقتی خسته میشود باری از دوشش بردارد . هیچ کس نیست که غصه اش را با اداهای بچه گانه از یادش ببرد . هیچ کس نیست که بجایش برای حقش بجنگد و ان را از بقیه با پرروئی بگیرد . تنها شده است مامان نازنین من .تنهایش گذاشتم . چه خودخواه بودم ، چه خودخواه هستم .نمیخواستم مثل و باشم .نمیخواستم برای کسی از خود گذشتگی کنم که بعد منتش سرش یا دردش در وجدانش بماند . حالا اما دو روز است انگار روی آتش نشسته ام . قرار ندارم . چه کار میتوانم بکنم از این همه راه ؟ میسپارمش به خدا . اخ ، خدای بزرگ و مهربان من خواهش میکنم مواظب مامان من باش .خیلی خواهش میکنم . خیلی مواظبش باش . 

Monday, October 25, 2010


یکی از همکلاسیهای دانشگاهی در فیس بوک گروپی درست کرده به نام فارغ التحصیلان دانشگاه ... حالا هرچی ! یعنی همان دانشگاه خودمان . من را هم اد کرده توی گروپش . از من نپرسید !خوب بیچاره حق هم دارد لابد پیش خودش گفته این که پرسیدن ندارد . شاید آنقدر پر رو نبودم که حتا اگر میپرسید بهش بگویم که چقدر دلم نمیخواهد عضو این گروه باشم .شاید رویم نمیشد بگویم که هیچ وقت زندگیم دلم نمیخواهد اسم دانشگاهم را بشنوم ، چه برسد به اینکه هربار فیس بوکم را چک میکنم از حاشیه سمت چاپ به من زبان درازی کند . همانطور که آنقدر شجاع  نیستم که اسم خودم را حذف کنم . بقیه چه فکر میکنند ان وقت!رفته استرالیا خودش را گم کرده ! حالا دیگرعارش میاید کسی بداند کدام دانشگاه درس خوانده ! و..... شاید هم کسی چیزی نگوید ها ! شاید اصلاحتا کسی نفهمد ! شاید حتا کسی نام مرا در این لیست هنوز کوتاه ندیده باشد ! ولی نمیدانم چرا من فکر میکنم که دیگران ممکن است به من وکارهای من اهمیت بدهند! و ان وقت ممکن است در باره من قضاوت کنند و نمیدانم چرا گاهی! خیلی وقتها! این پیش داوریها برایم مهم میشود . یاد این جمله میافتم " اینکه دیگران در باره شما چه فکری میکنند به شما مربوط نیست !" من این جمله را خیلی دوست دارم و این حرف را خیلی قبول دارم . ولی این اولین بار نیست که چیزی را دوست یا باور دارم ولی جور دیگر عمل میکنم ، آخری هم نخواهد بود!پرت شدم از موضوع . حالا اینکه چرا این همه از دانشگاهی که هفت سال عمرم را در ان سپری کردم بدام میاید چیزی است که خودم را هم گاهی حیرت زده میکند . این حجم نفرت از جائی که انصاف نیست اگر نگویم روزهای خوش زیادی در ان داشته ام . دوستان دانشگاهی (که از هیچ کدامشان خبری نیست ). شبها و روزهای دور هم بودن. خنده ها و گریه ها مسخره بازیهای شش -هفت دختر جوان دانشجوی دور از خانه . کافه دنج و دوست داشتنی بابستنیها و نسکافه های خوشمزه اش و ... خیلی زیاد خاطره دارم از ان روزها که نمیدانم چرا رنگ باخته اند و دیگر خوشحالم نمیکند . اسم دانشگاه که میاید فقط یاد غروبهای دلگیر ، قیافه های ترسناک مسولین ، استادهای کم سواد .استرسها برای روپوش  و شلوار و چادر و آرایش و نمره های روابطی و نامردیها و جاسوس بازیهایش میافتم و حالم بد میشود. دلم شور میفتاد. انگار که هنوز یک دختر هجده ، نوزده ساله هستم پر از ترس و تازه فهمیده ام دنیا جوری که من گمانش میکردم نبوده ، نیست و نخواهد بود .شاید هم تمام اینها بهانه باشد . شاید دانشگاه یاد آوری مکررخاطره ایست که دوست دارم فراموشش کنم . شاید این تلخی بی پایانی که در دلم میپیچد از جای دیگری نشت میکند . شاید این یک فرا فکنی غیر منصفانه است . شاید میترسم ،شاید احساس نا امنی میکنم . شاید فرار میکنم . هرچه دلیلش باشد کاش میشد  این بخش از تاریخ زندگیم را جائی که هیچ وقت سر بر نیاورد مدفون کنم . کاش  کاش راهی بود تا آدمها تمام خاطرات که دلشان میخواهد را با فشار یک دگمه  از ذهنشان پاک کنند .کاش میشد فارغ التحصیل هیچ دانشگاهی نباشم .  

Tuesday, October 19, 2010

هوا آدم را وسوسه میکند به خوشی! اینهمه نور، اینهمه آسمان ، اینهمه صدای چه چه بلبل و لطافت نسیم.آدم دلش میخواهد بزند به کوه !آدم البته خیلی وقتها دلش خیلی چیزها میخواهد . برای امتحان مارچ ثبت نام کردم . از دیروز کتابهایم را کشان کشان آورده ام ریخته ام روی میز هال  که جلوی چشمم باشد و یادم بیاورد کارم چیست.از حجم و ابعادشان دیگر سالهاست نمیترسم ، عادت کرده ام . از خودم میترسم . از خودم که پرم از تنبلی، تردید . از سر به هوائی هایم . برای اینهمه سستی ، اینقدر دودلی، برای پشت گوش انداختنها ، لج کردن های کودکانه ، برای خواستن بدون زحمت چیزهای خوب ، حتا برای ترسیدن ،سی و چند سالگی دیگر خیلی دیر است .تا حالا باید یاد میگرفتم این چیزها را . تا حالا باید یاد میگرفتم زندگی کردن را.تازگیها زیاد افسوس میخورم . حسرت هم !گاهی هم کمی غصه! فکر میکنم میبایست به خیلی جاها میرسیدم که نرسیدم. خیلی کارها میکردم که نکردم. فکر میکنم که خیلی از زمان عقب افتاده ام . فکر میکنم که برای هیچ کاری وقت به اندازه کافی نیست . فکر میکنم که تنبلترین آدم روی زمینم . توی ذهنم فکر میکنم که از فردا همه چیز را عوض میکنم . صبحها خیلی زود پا میشوم ، روزی هشت ، ده ساعت درس میخوانم ، کمی غروبها پیاده روی میکنم ، گاهی تمرین رانندگی میکنم ، هفته ای یک سریال را دنبال میکنم ، هفته ای یک غروب جمعه را به دوستانم سر میزنم ، شنبه ها صبح خرید میکنم و خانه را تمیز میکنم و غروبهای یکشنبه اگر تمام کارهای هفته درست پیش رفته بود و بچه خوبی بودم یک ساعتی وبگردی میکنم و هر چیز غیر اینها را برای هشت - نه ماه کنار میگذرم .کسی تا بحال از چند ماه وقت تلف نکردن نمرده که! حتا از کتاب نخوندن و فیلم ندیدن و.... میگویم از فردا، همین فردا ! ولی این فردای لعنتی چرانمیاید ؟هی چای میخورم و هی قهوه میریزم و هی اه میکشم و هی فکر میکنم و باز میگویم از همین فردا! اینقدر آدم بیمصرف و بیحال!از خودم شاکیم. از خودم خجالت میکشم .حتا از خودم بدم میاید . این همه احساس منفی از کجا آمده است؟چرا دیگر خودم را دوست ندارم؟

Friday, October 15, 2010

دیده ای که ،گاهی  وقتها(فقط گاهی) دنیا به کام آدم است . اصلآ انگاری" ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند " تا همه چیز بر وفق مراد پیش برود . خبر های خوب پشت هم میرسند، تلفن زنگ میخورد میبینی دوستی که برایش میمردی و مدتهاست خبرش را نداری ان طرف خط ایستاده است!، توی خیابان (حتا همان  ایران خودمان) عابرها به تو لبخند میزنند ، گره ها داوطلبانه و بی دردسر باز میشوند ، خلاصه از ان روزهائی که فکر میکنی آفتاب دارد از جائی دیگر میتابد.چه مزه ای دارد این روزها ! حالا ان طرف ماجرا حتما تجربه کرده ای روزهائی را که کلا" برای بچه گربه روز نحسی است! " یعنی مثلا نفس میخواهی بکشی یک پشه قل میخورد توی حلقت !.بد بیاری پشت پد بیاری ! اغلب هم مصادف میشوند با ایامی که به هر دلیلی خلقت سر جا نیست .نمیدانم اول بد خلق میشوی بعد روز بدی را میگذرانی یا نه اول روز بدی آغاز میشود و بعد خلقت را تیره و تار میکند . به هر حال جفتش به هم ربط دارد.
دیروز از ان روزها بود !از خواب با بغض بیدار شدم . حال و حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم . سرم پر از فکر بود و دلم پر ازچیزی که طعم خوشی نداشت. غم شاید. شاید! ساعت ۲.۵ تمرین رانندگی داشتم و ۳.۵ قرار بود با "الف " برویم سیتی ، چرخی بزنیم و خرید کنیم . چه برنامه پر باری برای روزی که حوصله خودت را هم نداری . ۱۱ سالی میشود گواهینامه دارم. دانشجو که شدم گرفتم . ان وقت ها یک جور مدرک مهم بحساب میامد تا به خودت و دیگران ثابت کنی اولا بزرگ شده ای و در ثانی از مردها چیزی کم نداری !اینجا که میایی گواهینامه ترجمه شده تا ۶ ماه معتبر است با همان میتوانی رانندگی کنی و برای گرفتن گواهی نامه ویکتوریا امتحان بدهی .۶ ماه اما تمام که بشود باید از اول شروع کنی و ۲ تا امتحان کامپیوتری از قوانین رانندگی ویکتوریا بدهی و بعد بوک کنی برای تست که اغلب ۲ ماهی معطلی دارد . در استرالیا جهت خیابان و راننده فرق میکند . روزهای اول هم مایه خنده است و هم خطرناک . رانندگی را هم که میخواهی شروع کنی اولش همه میگویند کمی سخت است . ساعت ۲:۱۰ دیدم یکی دارد در را از جا میکند . اینجا اغلب خانه ها زنگ ندارند . آیفون تصویری که جای خود !پریدم در را باز کردم و یک آقای مسن خیلی قد بلند پشت در دیدم . آماده بودم ، جلدی پریدم توی ماشین و بعد سلام و احوالپرسی هائی که اغلب خیلی کوتاه است راه افتادیم. چشمت روز بد نبیند !چه خوب که تایم آموزش اینجا فقط ۴۵ دقیقه تا یک ساعت است !روانی شدم !طرف نمیدانم چرا انتظار داشت بغل دستش شوماخر نشسته باشد !خوب بنده خدا من اگر مشکل نداشتم که مرض نداشتم پول بی زبانم را بدهم به تو .دیده ای گاهی یک نفر بد جور میرود تو نرو آدم ؟این اقاهه از ان ها بود.یکریزغرمیزد. من هم روزهائی هست که آدم نیستم . کسی به پر و پایم بپیچد هنگ میکنم . مغزم مثل صفحه سیاه یا حالا سفید میشود و آنوقت اوضاع هی بدتر و بدتر میشود . ساعت ۳ که کنار خانه پیاده شدم احساس میکردم دلم میخواهد بمیرم ! به همین مسخرگی ! الان که دارم در باره اش مینویسم احمقانه به نظرم میاید اما دیروز! با خاک یکسان شده بودم ! پیرمرد با چند جمله بی منظور باقیمانده اعتماد به نفسی را که به زحمت داشتم برپا نگاه میداشتمش خرد و خاکشیر کرده بود و ریخته بود زمین . گفته بود متوجه حرفهایم نمیشوی ! برای امتحانت مترجم بگیر!اگر فحش میداد اینقدر بهم بر نمیخورد. البته که متوجه حرفهایش نمیشدم با ان لهجه غلیظ استرالیائی !من اصلآ چیزی نمیشنیدم !اصلآ خود به ان گندگیش را هم روی صندلی شاگرد نمیدیدم !گفتم که هنگ کرده بودم .آخر به من گفته بود اگر بخواهی هفته دیگر امتحان بدهی قبول نمیشوی. میدانی بعد یک سال نشستن و ایلتس دادن های متوالی بی نتیجه و پیش رو داشتن چند تا امتحان دیگر شاید بیخود نباشد اگر فکر کنم آدم موفقی نیستم .روال همیشگی به هم خورده است . یادم نمی اید برای امتحانی درس خوانده باشم و قبول نشده باشم . خاطرم نیست کاری را نیت کرده باشم و انجامش این همه طول کشیده باشد . عادت ندارم از زندگی عقب بیفتم. انگارکه دیگرهیچ چیز از ان هوش و استعداد سالهای قبل باقی نمانده !که اصلآ شایدهوش و استعدادی در کار نبوده و من انی که فکر میکردم نیستم و اینی که الان فکر میکنم هستم !بعد هی این فکر هارا کنار بزنی و بغض ها را قورت بدهی وتوی اینه لبخندهای الکی به خودت بزنی .خوب آدم یک جائی میبرد، شک میکند به خودش تواناییهایش باورهایش حتا و خوب کاسه کوزه هم طبیعتا میشکند سر کسی که آخرین تلنگر را به این شیشه شکسته زده باشد.خورده شیشه ها میریزد سراولابد.همین می شود که وقتی کسی به من می گوید" نمی توانم" امتحانی را قبول شوم انگار گفته باشد"....".مثل دیوانه ها راه افتادم پیاده رفتم تا خونه "الف" . شاید هوای خنک حالم را جا بیاورد . از گشت و گذار سیتی هیچ لذت نبردم و خرید اصلآ کیف نداشت. داشتم خفه میشدم از بغض ! به کی میگفتم اخر؟! تا شب که برگشتم گیج بودم مغز سرم داشت میترکید . همسفرخوب داشتن نعمت بزرگیست .وقتی از پا میفتی زیر بازویت را میگیرد و بلندت میکند .  گفتم بخوابیم !صبح باید زود بیدار شوی گفت نه بنشینیم برایم حرف بزن ، از امروز از رانندگی از هر چیزی که اینطور آشفته ات کرده. بغضم که ترکید انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شد . گاهی هیچ چیز جزاشک غبار غم را نمیشوید . گرچه بعضی غمها را اشک هم حتا نمیبرد الان اما از ان غمها دارم حرف نمیزنم !و بعد خواب خواب خواب.
"خواب رویای فراموشی هاست
خواب را در یابیم که در ان دولت خاموشی هاست"
دیده ای که . تمام روزها چه روزهای خوش شانسی و چه روزهای بد بیاری همه بالاخره تمام میشوند و به هر حال فردا میاد که روز دیگریست .

Tuesday, October 12, 2010

از  روی مبل راحتی چرمی مشکی پا میشود و سنگینیش را با خودش تا آشپزخانه میکشد کتری برقی را میزند وصدائی غیر از سکوت توی خانه میپیچد. قهوه توی کابینت اخریست درست طرف مقابل دیوار، کنار پنجره . سر راه فنجان کوچک سفیدش را بر میدارد، با یک قاشق مرباخوری . معمولا چای میخورد ، خسته که باشد ،سر درد که داشته باشد ،فیلمی برای دیدن یا کتابی برای خواندن اگر گیر بیاد، وسط درس خواندن اگر خوابش بگیرد و به هر بهانه دیگر روزی صد بار یک لیوان چای خوشرنگ داغ میریزد توی لیوان شیشه ای دسته دار که رنگ چای را خوب میشود دید . هر چیزی جز قند خوب است . ولی خوب شکلات مزه دیگری دارد . قهوه که درست میکند اما (با دو قاشق سر پر شکر) یعنی یا سردش است، یا دلش گرفته و یا هردو ! فنجان سفید را توی دستهایش میگیرد و به پنجره تکیه میدهد و زل میزند به آسمان که پر شده از ابرهای خاکستری ، فنجان را به لبهایش میچسباند و مزه مزه میکند ، طعم تنهائی میدهد انگار

Thursday, October 7, 2010

اگر نقاشی بلد بودم دلم میخواست یک تابلو بزرگ بکشم پر از رنگهای روشن ، اگر نوشتن میدانستم دلم میخواست یک رمان بنویسم که شخصیت اولش یک زن سی و چند ساله باشد ، اگر خبرنگار بودم دوست داشتم یک گزارش تهیه کنم که دهان همه باز بماند . اگر نجاری بلد بودم دوست داشتم یک کار چوبی بسازم که نگاه ها را به خود خیره کند ، اگر خیاطی یاد گرفته بودم میتوانستم یک لباس عروس قشنگ بدوزم ، شاید هم  اصلآ نه کارهای این همه بزرگ . یک نقاشی رنگ روغن از باغ قدیمی پدربزرگم ، یا یک داستان کوتاه از همان زن سی و چند ساله ، یا یک گزارش ساده از کوچ سالانه پرنده ها، یا سر هم کردن یک چهار پایه چوبی ،حتا دوختن پیراهن بندی کنار دریا هم کافی بود تا فکر کنم من هستم ." من هستم." ،حتا حاضرم کودکی به دنیا بیاورم . فقط میخوام چیزی باشد که " من " ساخته باشم ، "من" ! تا باور کنم که این "من" چیزی فرای روزمرگی های رایج زندگی میتواند باشد 

When I am Sad




short film created by 
Aglaia Mortcheva 2008.

Tuesday, October 5, 2010

تلفنی به خانم "ک" گفته است  "،دارم بال در میاورم ! کی این چند هفته هم تمام  شود! " . دارد بر میگردد ایران .احتمالا برای همیشه ." ا " سی و چند ساله دو سه سال پیش با شوهرش به اینجا مهاجرت کرده اند .از این دو سال و نیم یک سالش را ایران پیش خانواده اش بوده است .من  خیلی خوب نمیشناسمش ،چند باری توی مهمانی های دوستان همدیگر را دیده ایم و حس ششمم میگوید او هم همانقدر که علی رغم تلاش اطرافیان به دل من نچسبید, شاید حتا کمی بیشتر، حوصله من را ندارد .این البته هیچ چیز را نمیرساند فقط اینکه ما باهم خیلی فرق داریم .همین و نه بیشتر! " ا " کوهنورد است و تمام قله های ایران  را فتح کرده است .(این میتواند یکی از فرقهای بزرگمان باشد که من حتا ادعای بالا رفتن از تپه را هم نمیتوانم بکنم). " ا" عاشق ایران است . البته وقتی او از ایران حرف میزند من هرچقدر به ذهن و حافظه ام فشار میاورم نمیفهمم در باره کدام ایران دارد صحبت میکند .میگوید " چرا بعضی ها میگویند آخیش از دست روسری راحت شدیم ، من عاشق ان شالهای رنگی رنگی بودم که هر روز یک مدل جدید بخریم و یک جور جدید سرمان کنیم"!!!" ا" عقیده دارد که چون پدرش روشنفکر بوده و به دختر هایش اجازه میداده لباسهای هرچقدر میخواهند باز و کوتاه بپوشندو هر کجا دوست دارند سفر کنند پس او دلیلی برای ترک ایران ندارد !!!" ا" میگوید " کی گفته وضع مردم خوب نیست ما که هرکی دور و برمان است اوضاعش از ما هم بهتر است " . " ا" در ایران  حتا چند ماهی در یک شرکت خصوصی کارهم  میکرده و در محل کارش بسیار خوش میگذشته است ! " ا" آنجلا مرکل را توی تلویزیون میبیند و ازشوهرش میپرسد" این دیگه کیه؟"."ا" ولی  انصافا ادم از خود راضی یا افاده ای نیست . اوحتا در روستاهای کوهپایه مهمان روستاییان بوده و شیر گاو را با دستهای خودش دوشیده و عقیده دارد دوشیدن شیراز پستان داغ گاو تجربه ای بی نظیر است ."ا" عاشق حرف زدن است و یکی از دلیل اینکه اینجا را دوست ندارد این است که آنقدر انگلیسی بلد نیست که قدر فارسی بتواند حرف بزند .  " ا" فقط به خاطر شوهرش به اینجا آمده است .حالا هم شوهرش  فقط به خاطر او دارد بر میگردد ، تمام وسایل خانه شان را میفروشند و بچه توی شکمش را بر میدارد وچند هفته دیگر با شوهرش بر میگردد . احتمالا برایهمیشه
خانم "ک"  با دوستش تلفنی صحبت کرده است . دوست جوان خانوم "ک"یعنی همان " ا" دارد بر میگردد ایران ،احتمالا برای همیشه . خانم "ک" اصلآ دوستش را درک نمیکند .خانم "ک" حدود پنجاه سال داردو البته بسیار جوان تر به نظر می رسد . خودش میگوید که استرالیا را به اندازه ایران دوست دارد ولی ما فکر میکنیم شاید هم کمی بیشتر !خانم "ک" پسرهایش را از ۱۷ سالگی فرستاده اینجا و خودش گاه و بیگاه اینجا بوده ، سن آقا و خانم "ک" اجازه نمیدهد که ویزای اقامت بگیرند . آقا و خانم "ک" آنقدر پول دار هستند که بتوانند یک بیزینس راه بیاندازند و در استرالیا بمانند . خانواده "ک" آدم های روشنفکری هستند( نه فقط چون از نظرشان لباس کوتاه و باز اشکالی ندارد) . آقای "ک"گرچه مهندس است اما کلی کتاب تاریخی خوانده !آقای "ک" میتواند در باره همه چیز یک هیستوری کامل برایت ارائه کند. آقای "ک" خیلی آرام است و هر کاری را هزار سال طول میدهد  .در عوض خانم "ک" پر از انرژی است و بقول خودش شوهرش را دایم "پووش" می کند . اصلا برای همین چیزهاست که می گویند " خدا نجار نیست ولی در و تخته را خوب به هم جور می کند" .خانواده "ک"   تمام اخبار ایران را دنبال میکنند و برای تمام اتفاقات ناراحت کننده اش غصه میخورند . . آقا و خانم "ک" در جوانی خیلی شجاع بوده اند ، هنوز هم به قول بعضیها کله شان بوی قرمه سبزی میدهد . آنها در ایران زندگی بسیار مرفهی داشتند  .آقای "ک" در ایران چند تا شرکت داشته ، خانه ایرانشان خیلی بزرگتر و لوکس تر از خانه استرالیاشان بوده که خود خانم "ک" به ان خانه دانشجوئی میگوید .او که در ایران کارگر تمام وقت داشته حالا هم تمام کارهای خانه را میکند و هم هفته ای ۵ روز کلاس زبان میرود  و شبها هم تکالیف کلاسش را انجام میدهد .انگلیسی خانم "ک" حسابی پیشرفت کرده است . با این همه خانم "ک" اصلآ دلش نمیخواهد برگردد و دارد تمام سعیش را میکند تا با همسرش کاری را شروع کنند و ویزای موقتشان را بدایم تبدیل کنند . خانواده "ک" آرامش و امنیت اینجا را با تمام رفاه قبلیشان عوض نمیکنند .آنها بارها افسوس خورده اند که چرا زودتر نیامدند .برای همین است که خانم "ک" هیچ جوری "ا" را درک نمیکند . و میخواهد به هر قیمتی شده اینجا بماند ، برای همیشه
این داستان می تواند به تعداد ادمهایی که می شناسم و حتا انهایی که نمیشناسم ادامه داشته باشد   

Monday, October 4, 2010

نزدیک خانه مان، کمتر آز پنج دقیقه پیاده روی، یک پارک نه خیلی بزرگ اما خیلی قشنگ هست. غروبها مادرها و به ندرت بابا ها بچه یا بچه ها شان را میاورند ان گوشه از پارک که سرسره و تاب و وسایل بازی دارد و کمکشان میکنند پله ها را بالا بروند و بعد سر بخورند و برگردند پایین وصدای خنده و شادی شان انگار که سمفونی ای ست نامش زندگی .وسط پارک یک دریاچه کوچک نمیدانم مصنوعی یا طبیعی است که رویش یک پل چوبی با مزه زده اند و دورش بعضی جاها علفهای مرداب بلند شده و جاهائی را هم ماسه ریخته اند .روی نیمکت های دورلیک که بنشینی میبینی بچه ها میایند با مامان بابا هایشان و به اردکها و مرغابیها غذا میدهند . آدمهای مختلف هم پیر یا جوان چاق یا لاغر کوچک یا بزرگ کتونی پوشیده دور پارک میدوند. صدای پرندها به خصوص بلبلها میاید و صدای نسیم . توی آفتاب اگر نشسته باشی تا مغز استخوانت گرمای دلچسبی نفوز میکند و توی سایه که باشی سرما توی تنت میدود .هنوز بهار است آخرهای بهار ولی تابستان در راه است . این را دیروز که آفتاب ظهرش زمین را داغ داغ  کرده بود میتوانستی بفهمی. آسمان هم خیلی نزدیک است آنقدر که فکر میکنی اگر دستت را کمی بیشتر دراز کنی روزها به ابرهای پف پفی و شبها به ستاره های نقره ای میرسد . بعد یکهو میبینی دارد باران میبارد. نباید بترسی ، از ان باران های بهاری است ،از همانها که روی پوستت مینشیند ولی خیست نمیکند ،انگار که بخار میشود و منفذ های پوستت را برای نفس کشیدن دوباره باز میکند . باران شروع میشود درحالی که هنوز نوازش خورشید را روی موهایت داری حس میکنی و زود هم تمام میشود و بعد یک رنگین کمان پهن بزرگ رنگی رنگی !از شمال تا جنوب ( شاید هم از شرق تا غرب!من جهت یابیم هیچ وقت خوب نبوده!) توی آسمان پل میزند. ملبورنیها میگویند هوای اینجا"کریزی "است .و ما وقتی میخواهیم ادای آنها رادر بیاوریم همین را میگویم و بعد ترجمه میکنیم که یعنی دیوانه است  . اما به نظر من دیوانه ترجمه خوبی نیست . به گمانم منظورشان شوریده باشد بیشتر ،شیدا، یعنی مثل آدم های عاشق که یک لحظه زار میزنند و یک دقیقه بعد میخندند .آنهائی که عاشق شده اند خوب میفهمند یعنی چه !.هوای ملبورن هم باید عاشق باشد !کی میداند؟ شاید عاشق جزیره ای باشد تنها وسط اقیانوس که آسمانش به زمینش خیلی نزدیک است !شاید