این یک مرض است ، عادت یا واقعیت نمیدانم اما همیشه دارم فکر میکنم که چرا این همه عقب هستم .از چه؟ از همه چیز. از زندگی که معنیش مخلوطیست از تمام چیزهائی که باید میبودم و نیستم به اضافه همه ان چیزهائی که دلم میخواست بشوم و نشدم . من خیلی حسرت میخورم . آنقدر که اگر همین زمان حسرت خوردنم را به کار مفیدی میپرداختم الان حتما در ان زمینه به جائی رسیده بودم ، بدبختی بزرگ من این است که میدانم کجای کار میلنگد. من خودم را خوب میشناسم .خود تنبل رویا پردازم را . لحظه ها میگذرد مثل ابی که از لای انگشتهای آدم میریزد و وقتی تمام شود دستهای آدم خالی میماند و آدم میماند با تشنگی جگر سوزی که تحملش خیلی سخت است . روز پشت روز ، ماه بعد ماه، سال دنبال سال میاد و میرود و بایدها و کاشکیها هی به تعویق میفتند و بالاخره یک وقتی دیر میشود اگر هنوز نشده باشد
Your idea about what's wrong ... is -not- true, you need to observe yourself better, of course this is my humble opinion :)
ReplyDelete