Monday, November 29, 2010

این یک مرض است ، عادت یا واقعیت نمیدانم اما همیشه دارم  فکر میکنم که چرا این همه عقب هستم .از چه؟ از همه چیز. از زندگی که معنیش مخلوطیست از تمام چیزهائی که باید میبودم و نیستم به اضافه همه ان چیزهائی که دلم میخواست بشوم و نشدم . من خیلی حسرت میخورم . آنقدر که اگر همین زمان حسرت خوردنم را به کار مفیدی میپرداختم الان حتما در ان زمینه به جائی رسیده بودم ، بدبختی بزرگ من این است که میدانم کجای کار میلنگد. من خودم را خوب میشناسم .خود تنبل رویا پردازم را . لحظه ها میگذرد مثل ابی که از لای انگشتهای آدم میریزد و وقتی تمام شود دستهای آدم خالی میماند و آدم میماند با تشنگی جگر سوزی که تحملش خیلی سخت است . روز پشت روز ، ماه بعد ماه، سال دنبال سال میاد و میرود و بایدها و کاشکیها هی به تعویق میفتند و بالاخره یک وقتی دیر میشود اگر هنوز نشده باشد

Monday, November 22, 2010

امروز ۲۲ نوامبره . اینجا روزها خیلی زود میگذرند.آنقدر که آدم میترسد . مامان و بابای شوهر ۲۰ روز دیگر بلیت گرفته اند و دارند میایند.من تا حالایعنی از بعد از ازدواج تا امروز که پنج سال و چند ماه میشود هیچ وقت مدت به این طولانی ای مهمون نداشته ام . یعنی راستش  اصلآ مهمونی که شب خانه مان بماند هیچ وقت نداشته ام . حالا کلی نگرانم. یک کاغذ ا چهار لیست خرید هایم رانوشتم که باید تو این دو هفته همه اش را انجام بدهم تا چیزی کم نباشد . واقعیتش برایم اصلآ آسان نیست که هیچ خیلی سخت است . من از کار خانه بدم میاد و وقتی قرار باشد ۳ ماه خانواده شوهر مهمان آدم باشند و آدم برای ۲ تا امتحان هم درس بخواند همه چیز به یک کابوس تبدیل میشود . دارم عروس بازی در می اورم؟
نمیدانم شایدهم بیایند ببینم بودنشان بهتر از نبودنشان است. من همیشه وقتی کارهای بیشتری برای انجام دادن داشته باشم راندمانم بیشتراست ! باید به این موضوع عادت کنم . وقتی اینقدر دوریم پدر و مادر هرکداممان بخواهند بیایند طبیعتا مدت طولانی مهمان ما هستند. برایم مهم است بهشان خوش بگذارد. برایم مهم است از اینجا خوششان بیاید . اما برایم از همه مهمتر این است که فرصت درس خواندن هم داشته باشم . 
یکی از دوستانم چند هفته پیش از ایران آمده اینجا .ویزای سه ماهه گرفته اند زن و شوهر تا بیایند اینجا امتحان ام- سی - کیو بدهند و کار پیدا کنند شاید بتوانند بمانند . شنبه امتحان دادند. خیلی سخت بوده و میگفت خوب نبوده. حالا میخواهد او- ای -تی بدهد . دنبال وکیل میگردد تا هر جوری شده ویزاشان را اکستند کنند. این جور وقتها فکر میکنم آدم ناشکری هستم . پی-ار دارم . شوهرم کار پرمننت  دارد.  من فقط باید درس بخوانم که نمیخوانم ان جور که باید و به جایش همه اش غر میزنم . 
ظرفهای ناهار از توی سینک برایم دست تکان میدهند. عیب اشپزخانه اپن همین است .شام داریم - اولویه از دیشب  مانده- ولی برای ناهار فردا فکری نکرده ام . خانه خوشبختانه تمیز است ، دیروز روز نظافت بود . وجدانم درد میکند ، ته دلم کلی نگرانی هست ولی با همه اینها بد نیستم . کاش به همین زودیها خوب باشم . خوب خوب !

Wednesday, November 17, 2010

نشانه ها چقدر واقعی هستند .وجود دارند واقعا یا فقط این یک بازی زیرکانه ذهنیست که میخواهد دستاویزی برای چنگ زدن داشته باشد وقتی دارد غرق میشود . واقعی باشد یا نه ,نشانه ها وجود دارند . ما به آنها موجودیت میبخشیم . شاید چون بهشان احتیاج داریم. مگر نه اینکه" احتیاج مادر تمام اختراعات است ". دنبالشان میگردیم و وقتی چیزی پیدا میکنیم حتا اگر اصل جنس هم نباشد چنگ میزنیم و محکم میچسبیم بهش ." ببین، فلان حرف را زد. یعنی دوستم دارد" . و گاهی" ببین همان حرف را نزد " و باز نتیجه میگیریم" پس دوستم دارد!" . این معمولا ضایع ترین  نوعش است. شاید هم تلخ ترینش .خوبهایش افتابیست که روزمان را رنگی میکند . بارانیست که اشکمان را راه میاندازد . جمله ای، کلامی، سلامی ست که چرخه دیس تایمی را به فاز مثبت اش میاندازد .فیلم کتاب یا ماجرائی ست که ما را به سمت تلفن میکشاند تا یک رشته پاره شده را دوباره گره بزنیم و ...
 همیشه هم نشانه ها خوب کار نمیکند ، شیر میشوی و میروی جلو  بعد میبینی خودت را در بد هچلی انداخته ای . این البته به گمانم تقصیر خود آدمها باشد .سوء تعبیر میکنند همه چیز را به همان شکلی که خودشان میخواهند . شاید اصلآ یک واکنش دفاعی باشد برای کنار آمدن با استرسها . و خیلی اگر پیش بروی و گیر بدهی و هی در همه چیز نشانه ببینی میتواند آدم را برای سلامت روانش نگران کند . با این همه هر کسی شاید در زندگیش بتواند بگوید  این تجربه را داشته که زمانی, جائی خیلی بدبخت بوده واز شدت نمیدانم چه کنم داشته میمرده و از ته دل کمک خواسته-حالا از هر چه که بهش ایمان دارد یا حتا ندارد - و بعد ناگهان از جائی که اصلآ فکرش را نمیکرده ، جوری که اصلآ احتمالش را نمیداده پیامی رسیده . پیامی که جز برای و برای هیچ کس دیگر در ان لحظه نمیتوانسته ان معنا را داشته باشد .انگار که دستی از آستینی در میاد و پشت یقه ات را میگیرد و میکشدت بالا . میایی روی آب و دوباره نفس میکشی .چرا که زندگی به هر حال ادامه دارد.

Sunday, November 14, 2010

الی جانم 
دیشب خوابت را دیدم . آمده بودی خانه ما . یک پسر هم داشتی توی خوابم .آقا، گل، ماه. خانه ام نمیدانم چرا خیلی به هم ریخته بود . توی همان به هم ریختگی نشسته بودیم به حرف زدن .پسرت شیطنت میکرد و خودش را از پله ها آویزان میکرد و من و تو میترسیدیم بیافتد . میدویدیم و میگرفتیمش. من منتظر "کسی "بودم.کسی که در زد در را باز که کردم آمد تو لای در ایستاد و دستهایش را باز کرد . همینجا از خواب پریدم . چه جای بدی از خواب پریدم . الی این را فقط به تو دارم میگویم .باورت میشود اصلآ؟ حالا که این همه خوشبخت و آرامم . حالا که خاطرات گذشته زیر سنگینی سالها مدفون شده. حالا که فرسنگها دورم از او . هنوز گاهی توی خوابم منتظرش هستم. اصلآ باورت میشود که هنوز خوابش را میبینم. چنان که انگار همین دیروز بوده و نه ده سال قبل. و صبحها که پا میشوم تا هر وقت که بشود چشمهایم را بسته نگاه میدارم که تصویر خوابم را توی ذهنم تماشا کنم . بعد اغلب همیشه یاد آخرین مکالمه مان میافتم توی اتاق روی تخت و تکیه داده به دیوار در حالی که اشکهایم از دو طرف صورتم سرازیر بود گوشی تلفن را به گوشم فشار میدادم انگار که اینجوری نزدیک تر میشود و با بغض گفتم ،" میدانی چقدر دوستت دارم " و جواب داد" اره!" و من فقط توانستم بگویم - با تمام دردی که توی دلم چنگ میزد- " چه خوب. حداقل این را میدانی " . بعد به اینجا که میرسد همیشه اشکهایم سرازیر میشود و روی بالش میریزد . باورت میشود که همین حالا که دارم برایت اینها را مینویسم اشکها دارد میریزد؟ بعد بلند گریه میکنم همیشه و چشمهایم را باز میکنم یادم میاید که توی یک رختخواب دو نفره نشسته ام که جای بغلی هنوز سرد نشده است و وجدانم درد میگیرد از خوابی که دیده ام ، خاطره ای که بیاد آورده ام ، از اینکه چشمهایم را بسته نگاه داشته ام و از اینکه بلند بلند گریسته ام . باید برای یکی میگفتم الی . که توی خوابهایم گاهی مثل ان روزها بدخلق و نا مهربان است و گاهی مثل آرزوهایم مهربان ! با ورت میشود که بعد گاهی توی همان خواب دیوانه میشوم از تردید که حالا من میان و و زندگیم کدام را انتخاب کنم و از آشفتگی از خواب میپرم و خوشحال میشوم حتا که واقعا او نیامده است که برگردد و من مجبور به انتخاب نیستم . امروز صبح یاد ان غروبی افتادم که باهم از پله های مطب کهنه و کثیف دکتر پایین آمدیم و من داغون و نابود گفتم میخواهم بروم ببینمش و تو گفتی که توی تریای هتل مینشینی تا من برگردم .و یادم هست که ان روز هیچ آرایشی نداشتم و موهایم هم سشوار نکشیده زیر روسری مشکی دم اسبی بسته بودم .از تلفن سکه ای جلوی مطب  زنگ زدم . مامانش برداشت .نرفتیم. نشد که بشود .الی شاید اگر ان روزمیدیدمش حالا اینطور حسرت به دل نمیماندم که ده سال توی خوابهایم باقی بماند و هنوز منتظرش باشم ،چه میدانم .تعجب نکن از این حرفها . باید برای کسی بگویم . نه افسرده هستم ، نه هیچ مرض دیگر ، فقط انگار عشق هیچ وقت تمام نمیشود  .انگار همیشه در نا خوداگاهت میماند و محکوم هستی که تمام عمر جای این زخم را با خودت بگردانی . گاهی هم جایش بد جور درد میگیرد . انگار کن که یک زخم تازه باشد ، خون چکان . مثل ان وقتها .شاید هم اینها همه مال عشقهای دست نیافته باشد که همه چیز در هاله ای از حسرت و رویا باقی میماند . نمیدانم . هرچه هست این خوابها گاهی خودم را هم بد جور غافلگیر میکند و مچم را میگیرد.میدانی الی آدم چقدر میتواند گول بزند خودش را .وقتی دو نفر که خیلی همدیگر را میشناخته اند جائی همدیگر را ببینند و وانمود کنند که اصلآ هم را نمیشناسند یعنی یک جای کار هنوز میلنگد . میدانی کی میفهمم هنوز ماجرای او برایم تمام نشده و شاید تا آخر عمر تمام نشود؟ . وقتی تمام همکلاسی های دوران دانشگاه که حتا باهم سلام و علیک نداشتیم مرا به لیست دوستانشان اد کردند جز یک نفر . وقتی از تمام بچه های کلاس توی فیس بوک فقط من و او توی لیست هم نیستیم . 
اینها را میگویم نه که فکر کنی از زندگیم ناراضیم ، یا شوهرم را دوست ندارم ها ! نه ! فقط میخواهم برایت بگویم که بعضی چیزها حتا اگر قسمت نباشد دلیل نمیشود فراموش شود .هر قدر آدم تلاش کند .شاید چهل پنجاه سال دیگر با کلی بچه و عروس و داماد و نوه هم من باز برایت امیلی بزنم یا تلفنی کنم به ان سر دنیا که بگویم دیشب خواب دیده ام که هنوز منتظرش هستم . و خواب دیده ام که آمده است با آغوشی گشوده . شاید هم تا چهل سال دیگر یک شب توی یکی از این خوابهایم آنقدر بیدار نشوم که در آغوشش آرام بگیرم و این حسرت از دلم برود .ان وقت شاید دیگر خواب نبینم که هنوز منتظرش هستم .
  

Wednesday, November 10, 2010

خب ، گواهینامه ام را گرفتم .بار اول! به این رد نشدن خدا میداند چقدر محتاج بودم که باورم شود قرار نیست بعد از این از پس هیچ امتحانی بر نیایم .  خیلی کودکانه است برای یک زنی به سن و سال من !نه؟! گاهی وقتها اما بگذار کودک باشم که بتوانم از چیزی به این کوچکی یک نشانه گنده بسازم ،یک بهانه خوب برای آدم بهتری بودن. فردا ,شایدهم پس فردا  میروم برای نیمه دسامبر دو تا امتحان پشت هم زبان ثبت نام میکنم . دو هفته پشت هم ، دومی قبل از آمدن نتیجه اولی !تا پانزده دسامبر هر شب میخوام حداقل ۱ ساعت زبان بخوانم. کتابخانه دانشگاه ار- ام -ای -تی هم همین بغل است. خیلی نزدیک ، صبحها میخواهم مثل بقیه آدمها که سر کار میروند ساعت ۹ بروم کتابخانه تا ظهر که وحید میاید برای ناهار ، عصر با هم باز برویم از خانه بیرون و غروب با هم برگردیم.غذا پختن و کارهای خانه را هم میخواهم بگذارم برای بعد از غروب . شنبه ها را تعطیل میکنم برای خرید و کارهای عقب افتاده و شاید گشت و گذار ، یک شنبه ها اما حداقل نصف روز را باید درس بخوانم . یک ماه اگر تحمل کنم و در هر شرایطی برنامه ام را حفظ کنم بعد دیگر روتین میشود ، آنوقت دیگر بر هم زدنش سخت تر از اجرا کردنش میشود ،یک ماه را اما باید بگذرانم و به خیلی دلخواستنها ،تنبلیها و وسوسه ها نه بگویم. بدم نمیاید اینجا روزانه بنویسم که چقدر کارها درست و مطابق برنامه بوده یا نه ، واگر نبوده  چرا . این جوری حتا بیشتر موظف میشوم که توی خطم راه بروم و سر به هوایی نکنم .اما وقت میگیرد . کی بردم فارسی ندارد و نوشتن طول میکشد . یادم باشد به اولین کسی که میاید بگویم برایم یک بر چسب فارسی  -اسمش هر چه هاست حالا همان - بیاورد . دیگر اینکه این قدر احساس خستگی میکنم که انگار از جنگ برگشته ام . توی دلم هم انگار دارند رخت میشورند. چه اهمیت دارد ؟ میگذرد همه اینها ، زودتر از آنچه تصور میکنیم .این میرود و بعدی می اید. همیشه مشکلی برای حل کردن، مرحله ای برای گذاشتن، تصمیمی برای گرفتن ، امتحانی برای پاس کردن هست. همین است دیگر زندگی ، جز این اگر بود شاید خیلی یکنواخت و خسته کننده میشد. این وسط باید دنبال "بهانه های ساده خوشبختی" بگردیم و زیر سایه شان نفسی تازه کنیم.  

Monday, November 8, 2010

چند روزی میشود که این تصویر هی توی ذهنم میچرخد :خودم را میبینم نشسته ام توی یک رستوران - حالا خیلی فرق نمیکند کجا باشد - مثلا "گریلد" دارم همبرگر محبوبم را گاز میزنم ، یا فین فین کنان مرغهای فلفلی" ناندوز"  را به لطف نوشابه قورت میدهم .تنها نیستم ها ! با بچه ام و بابایش !!در مورد پسر یا دختر بودنش خیلی فکر نکرده ام اما به گمانم این دفعه پسر باشد!برایش غذای کودک گرفته ایم که لابد تویش اسباب بازی ، چیزی دارد و خوشحال و سرگرمش میکند. پسرم -شاید هم دخترم - باید ۶ سالی داشته باشد . به این هم فکر نکرده ام شبیه کداممان باشد ، عجالتا خیلی مهم نیست .مثل همیشه داریم حرف میزنیم و من به شوخیهای حتا بیمزه پدرش بلند میخندم . میبینمش سرش را کج کرده و با چشمهای نگران نگاهش را میان من و پدرش میگرداند. گاهی هم سرش را پایین میاندازد و بعد انگار حرف ناگفته ای داشته باشد دوباره بالا میگیرد . به او نگاه میکنم در خیالم و لبخندی میزنم به پهنای صورتم با عشق به چشمهایش زل میزنم ، ابروهایم را بالا میدهم و سرم را چند بار به چپ و راست حرکت میدهم ، یعنی چی شده عزیزدلم ؟ و بعد او با فارسی لهجه دارش میگوید . میشه اینجا فارسی حرف نزنیم ،پلیز؟من خجالت میکشم .!!!!
تا اینجا بیشتر پیش نمیرود این تصویر . حتا این جمله آخر فقط صدایش در ذهنم میپیچد ، حتا تصورش هم نمی اید . این قدر که دوستش ندارم .بعد نمیدانم چه میشود . لابد چشمهایم از تعجب گرد میشوند ، شاید لال میشوم در جواب دادن ، شاید عصبانی شوم اما حتما به خودم میگویم باید فکر کنم و یک عکس العمل درست و منطقی نشان دهم . شاید یک بغض قلنبه گنده چنان توی گلویم بنشیند که هیچ لقمه ای پایین نرود و غذا کوفتم شود و حتا شاید تا ان وقت این حرف دیگر خیلی هم مهم نباشد . نمیدانم .اتفاقات در تصورمان همیشه مهمتر از وقتی هستند که اتفاق میفتند . الان اما هر وقت فکرش را میکنم دلم بد جور میگیرد چیزی ان ته هری میریزد پایین . شاید نه ان قدر به خاطر اینکه زمانی بچه ام از فارسی حرف زدن ما خجالت بکشد ، بیشتر ازاینکه زمانی من مایه خجالت بچه ام باشم ،حالا به هرعلتی .
این داستان برای دوستم عینا اتفاق افتاده . این جمله پسر ۶ ساله او بوده که دست از سرم بر نمیدارد . بچه ۳ ساله که بوده آمده اند اینجا . حالا مادرش همینطور که با گردنبند فیروزه ای بدلی خوشگلش بازی میکند میگوید که چقدر نگران است پسرکش فارسی حرف زدن را خوب یاد نگیرد . که تازگیها وقتی با بچه حرف میزنند با تاخیر جوابشان را میدهد اولش ترسیده اند مبادا مشکل شنوائی یا هوش پیدا کرده ، بعد ولی بعد چند بار پسرک گفته میشه به انگلیسی بگید؟!پلیز ! هر چهار کلمه حرفش سه تا انگلیسی است ، و حالا به جائی رسیده که از فارسی حرف زدن مادر و پدرش هم خجالت میکشد .دوستم پلکهای آبیش را چند لحظه میبندد ، اه میکشد و میگوید " یاد خودم و خواهرم افتادم که وقتی میرفتیم تهران به مامان سفارش میکردیم توی مغازه فقط فارسی حرف بزند !." توی دلم فکر کردم : چیزی که عوض دارد، خوب گله ندارد . 
قبلا هم شنیده بودم بچه هائی که از خیلی کودکی اینجا میایند و آنهائی که اینجا به دنیا میایند و بزرگ میشوند نسبت به حرف زدن پدر و مادرشان حساس هستند . یکی از بچه ها میگفت زمان هائی که قرار است به هر دلیلی به مدرسه پسرم برویم برایمان به یک استرس تبدیل شده است چون بچه همش نگران است و چشم به دهانمان دوخته که ببیند چقدر درست و خوب حرف میزنیم . خانم "الف " اما عقیده دارد این اتفاقها فقط در بعضی خانواده ها میافتد و به تربیت بچه بستگی دارد که پر رو پر رو بر میگردد به پدر و مادرش میگوید از فارسی حرف زدنشان خجالت میکشد . خانم "الف" خودش وقتی احساساتی میشود -حتا وسط انگلیسی حرف زدن با یک دوست انگلیسی زبان- یکهو کانال عوض میکند به لهجه مادری و بعد به چشمهای گرد شده مخاطبش قاه قاه  میخندد .و درعین حال عقیده دارد کودکی که اینجا به دنیا میاید و بزرگ میشود زبان اولش انگلیسی است و فارسی زبان دومش محسوب میشود . شاید حق با او باشد .
من اما وقتی شنیدم هم دلم یک جورهائی گرفت و هم کلی علامت سوال توی کله ام شکل گرفت . اینکه آدم باید چنین وقتی به بچه چه بگوید ؟ اصلآ گفتن این حرف از زبان یک کودک ۶ ساله چقدر مهم است؟ وقتی مهاجرت میکنیم آیا پی تمام این چیزها را به تنمان میمالیم؟ اصلآ نوه من میتواند فارسی حرف بزند؟ چقدر مهم است که بتواند یا نه؟  و اینکه اصلآ چه مرضیست آدم برای مساله ای که صورتش هنوز وجود ندارد دنبال راه حل بگردد وقتی فعلا اصلآ بچه ای در کار نیست تا فارسی  حرف بزند یا نه و خجالت بکشد یا نه. و کلی سوال های دیگر که جوابشان را خودم هم نمیدانم .