Thursday, June 10, 2010

نمیدانم این یک مرض عمومی کسانی است که از خانه دور شده اند یا فقط من یکی به ان مبتلا شده ام .من اعتراف میکنم که روزی پنجاه  بار ایمیلم را چک میکنم .بیست بار فیس بوک را .ده بار سایت های خبری ایران را و پنج بار هم وبلاگ های مورد علاقه ام را !واقعاعلت این همه کنجکاوی یکباره پدیدار شده را نمیدانم .شاید بهانه ای باشد برای به عقب انداختن شروع کارهائی که دوست ندارم .شاید یک جور اعتیاد ،یا حتا کمی دلتنگی ،نمیدانم .هرچه هست .از امروز تا ده روز دیگر این بازی به کل تعطیل است ..تصمیم گرفته ام !.آدمها گاهی برای اینکه ثابت کنند هنوز هستند تصمیم هائی که دوست ندارند میگیرند .من هم تصمیم گرفته ام تا ۱۹ جون که امتحان زبانم تمام میشود به هیچ وبلاگی سر نمیزنم .هیچ سایتی را نمیخوانم ،صفحه فیس بوکم را چک نمیکنم .به هیچ کس ایمیل نمیزنم و جواب هیچ امیلی را نمیدهم .نمیمیرم که !گفتم مکتوبش کنم تا رویم نشود بزنم زیرش .فعلا همین. 

Monday, June 7, 2010

زمستان در راه است.صدای قدمها یش را میشود شنید .از لباسها ی  گرم توی ویترین مغازه ها ،از کلاه ها ،شالگردنها و دستکشها .از سوز سردی که صبح دم و آخر شب توی خیابان میپیچد و از دماسنجهائی که ۱۰ را نشان میدهند .اینجا هیچ وقت برف نمیبرد .حداقل تا امروز نباریده است ..این اولین زمستان ما در ملبورن است  .اولین زمستانی که آخرش عید نمیشود 
دیگر اینکه پریروز بعد سالها یک رنگین کمان دیدم .از این سر آسمان تا ان سرش .بزرگ و پررنگ آنقدر   که توانستم تمام رنگ هایش را بشمارم .مثل نقاشی های کودکی بود .زیبای زیبا .
و باز اینکه چند روز پیش تمام بچه ها با شوهرها و بچه ها شان بعد ۱ سالی دور هم جمع شده بودند و سهم من عکس هائی بود که یادم آورد چقدر دوستشان دارم و چقدر دلم برایشان تنگ است .
 آخر هفته ای که منتظرش بودم هم امد و رفت .شنبه ازصبح راه افتادیم توفروشگاهها دنبال وسایل خونه .یاد روزهایی افتادم که داشتم جهیزیه ام را میخریدم .حالا دیگرتمام چیزهای اساسی آماده است و فقط مانده خرت و پرت های آشپزخانه که باید کم کم خودم جمع و جورش کنم .خوشحالم .طاقت ندارم که کی این ۳ هفته هم تمام شود و برویم خونه مان .انقدر که اصلآ امتحان دو هفته دیگرراکلا فراموش کرده ام .
پراکنده مینویسم .تمام روز توی ذهنم در حال نوشتن هستم و وقتی به نوشتنشان میرسم همه پرمیکشند و میروند.شاید چون کی بوردم فارسی ندارد ،شاید چون تایپ کردن برایم به اندازه قلم به دست گرفتن معنای نوشتن نمیدهد شاید چون موقع نوشتن خودم را سانسور میکنم و به خیلی چیزها که دوست دارم بنویسم میخندم و از بعضی هاشان خجالت میکشم .هنوز نمیدانم دلم میخواهد اینجا از گزارش روزهایم بنویسم یا از فوران فکر هایم ،یا اصلآ از هر دو تا .و  شاید چون هنوز اینجا را به اندازه دفتر خاطرات قدیمیم خصوصی نمیدانم . و اصلآ شاید بعد این همه سال دوری نوشتن یادم رفته است.یادش به خیر ان روزها ، ،معلم های ادبیاتم همیشه میگفتند نویسنده میشوی و من ته دلم قند آب میشد .چه حیف که هیچ چیز نشدم. چه حیف!

Thursday, June 3, 2010

سیتی ملبورن  پر از کافه و رستورانه.هر وقت از توی پیاده رو ها رد میشم و خانوم هائی رو میبینم که دو سه نفری دور یک میز کوچک جمع شده اند و قهوه تلخ بد مزه میخورن و سیگار میکشن و به زبانی که من نمیفهمم تند و تند حرف میزنن ،از حسودی میمیرم .دلم لک میزنه که با اون دو سه نفری که راه دوری رو از سیزده چهارده سالگی تا به حال با هم طی کردیم دور یک میز کوچک بنشینیم و چای(من داغ واونها سرد ) بخوریم.و هر کدام حرفهای خودمان را بزنیم به زبانی که میفهمم.

Wednesday, June 2, 2010

من خوبم و این در نوع خودش خوب و حتی کمی عجیبه 
۱۸روز دیگه امتحان زبان دارم و نمیترسم .میبینم که دارم در زندگیم به پیشرفت های قابل توجهی دست پیدا میکنم!شاید این احساس خوب به خاطر شور و شوق خونه گرفتن باشه .بعد ۹ ماه ۲۵ روز دیگه  داریم میریم خونه مون .
"خونه مون" چه کلمه خوشایندی . چقدر معنی داره.و چه کیفی داره که تمام ۲ روز تعطیلی آخر هفته از صبح تا غروب توی مغازه ها بگردی و هر چند ساده و با احتیاط برای خونه ات وسائل بخری و بعد تمام شب توی ذهنت چیدمانش روعوض کنی و تا نیمه های شب خوابت نبره .چه کیفی داره !
این" خونه مون"!یه یونیت ۲  خوابه کوچولو ست .که اتاق خواباش طبقه بالاست .همیشه از بچگی دوست داشتم خونه ام دوبلکس باشه .انگار اینجوری بین دنیای خصوصی آدم و دنیای اشتراکیش یه فاصله ای هست و حالا این احساس خوبیه که این سر دنیا دارم به این آرزوم میرسم .نمیدونم چرا ولی یه چیزی توی دلم میگه که توی این خونه روز های خوبی در پیشه 
برای رسیدن آخر هفته نمیتونم صبر کنم .
من خیلی خوبم و این خیلی عجیبه !