Wednesday, August 25, 2010

چه لذتی دارد که صبح نه زود با صدای در بیدار شوی و وقتی با موهای ژولیده و چشمان پف کرده  در حالی که پشت در سنگر گرفته ای در را باز میکنی و کله ات را بیرون میاندازی بببینی یک همسایه مهربان با یک بسته گنده زرد رنگ آنجا ایستاده .یک بسته گنده که برای توست .چه کیفی دارد .بچه که بودم دلم میخواست مثل این فیلمها همیشه پست چی برایمان کلی نامه داشته باشد .بسته که البته جای خود دارد .گاهی آرزویم با نامه ای از دائی ام برآورده میشد .ولی ان نامه ها مال من نبود .پشتش ننوشته بود برسد به دست ....!اینجا اما هر وقت صندوق را باز میکنی پر نامه هائی به اسم من و همسرم است. اما باز هم نه از ان نامه ها که دوست دارم .همه اش بیل و گزارش بانک و تبلیغ و از این چیز هاست .به جایش من هر روز .شاید هم روزی هزار بار ایمیل چک میکنم و گاهی از دیدن پیام کسانی که دوستشان دارم ذوق میکنم ولی اصلا به اندازه نامه مزه ندارد. بسته که جای خود دارد 
امروز کتابهام رسید .و سورپریز بزرگ شش جلد رمانی بود که خواهر شوهرم کنار کتابهای درسی برایم فرستاده بود .از صبح هی دست میگیرم ورق میزنم و نگاهشان میکنم :چهار چهارشنبه بهاره رهنماست .احتمالا گم شده ام سارا سالار .الیس یودیت هرمان و سه تا رمان کوچولو از سه نویسنده تازه از نشر چشمه .همه را میخوانم و در موردشان خواهم نوشت .وای که چقدر خوشحالم .

Thursday, August 19, 2010

وقتی اون سر دنیا هستی و آشنا های کمی داری و صبح تا شب هم کارت موندن تو خونه و درس خوندن باشه هر اتفاق غیر منتظره میتونه یه تنوع باشه .مثلا وقتی ساعت ۱۰ صبح در حالی که تازه بیدار شدی کسی در خونتو بزنه .
امروز مهمون داشتم!تازه یه مهمون خارجی!!!!!
جائی که ما زندگی میکنیم یک سری یونیت های نوساز کنار هم ساخته شده که اکثرشون فرنیش هستن .در اصل به علت نزدیکی اینجا به دو تا دانشگاه بیشتر برای دانشجوها ساخته شدن .وسطش چند واحد غیر مبله هم بود که ما یکی از اونا رو گرفتیم .ورودی محوطه اولین خونه، یه خانومی با همسرش زندگی میکنه که به گمونم مسول کنترل واحهای فرنیش باشه .نه که سرایدار ها !ی چیزی شبیه مدیر ساختمون به گمونم !خلاصه صبح در رو باز کردم و دیدم پشت در ایستاده .یه خانوم میانسال اصالتا اسکاتلندی که در انگلیس زندگی میکرده و حالا ۲ ماه اومده استرالیا . راه افتاده بود تو محوطه تا با ساکنین تحت نظارتش!آشنا بشه ولی با اینکه فهمید ما جز اونا نیستیم نرفت .اینقدرا ین پا اون پا کرد تا من یادم اومد باید تعارف کنم بیاد داخل .پیشنهاد یک فنجان قهوه را با کمال میل پذیرفت و یک ساعتی نشست به حرف زدن .خدائی لهجه اسکاتلندی از استرالیائی هم سخت تره!اخرشم گفت ی شب باید با شوهرت بیاین دینر پیش من !جالب اینکه ایران رو میشناخت و میدونست زبان ما فارسیه .
تصمیم دارم هروقت یه غذای خاص ایرانی درست کردم براش ببرم و بهش سر بزنم .معاشرت کردن با آدمهای جدید باید جالب باشه !فقط نمیدونم چرا هیچ آدم زیر ۴۰-۵۰ سالی به تور من نمیخوره!!خلاصه امروز یه مهمون داشتم .جای همه دوستان خالی بود !

Wednesday, August 11, 2010

گاهی با خودم فکر میکنم چطور میشود روان پزشک خوبی بود وقتی زندگی کردن را بلد نباشی و بعد به خاطر تمام چیزهائی که نیستم دلم میگیرد
خوشحال نیستم. دلم میخواست چشم میبستم و چند ماهی میگذشت که من هر روز صبح سحر بیدار میشدم و تا نیمه های شب بکوب درس میخواندم و بعد از خستگی بیهوش میشدم تا صبح فردا .بقیه کارها هم لابد همین وسط مسط ها خودش انجام میشد و ان وقت میتوانستم سری به ایران بزنم و برای برنامه های مهتر زندگیم فکری کنم.
 همیشه همینطور بوده .از زمانی که یادم هست درس خواندن برای من یک مصیبت بزرگ بوده و و دلیل اینکه این مصیبت تمام نمیشود این است که هیچ وقت یاد نگرفتم چطور یک بچه درسخوان باشم که به خیلی چیزهای خوب و مهم دیگر هم در زندگیش میرسدو گمانم تا وقتی یاد نگیرم هم این بازی ادامه خواهد داشت .مدرسه که میرفتیم همیشه  هم سن و سالهای خودم را که هم زرنگ بودند و هم قر و فرشان به جا بود تحسین میکردم .و بعد ها در بیمارستان پزشکانی که در میان حیرت من به همه کار میرسیدند را ! به ظاهر حساس نبودم و نیستم ولی آراستگی را خیلی دوست دارم اما نمیدانم چرا هیچ وقت برای بعضی کارها وقت نمیشد و نمیشود .نمیشود که من هم کشیک بدهم و هم درس بخوانمو هم موهایم تازه رنگ شده و همیشه سشوار کشیده باشد و ناخنهایم مرتب و بلند و لباسهایم متناسب مد کوتاه و بلند شود.نمیدانم چرا هیچ وقت برای این چیزها وقت نبود و نیست .حتا برای خیلی کارهای مهمتر هم ,خواندن کتاب های خوب, دیدن جدیدترین اکران سینما, و اصلا کارهای ساده تر و پیش پا افتاده تر
از خودم شاکی و عصبانیم.چه میدانم شاید هم بعضی هورمونها کارشان را درست انجام نمیدهند .لابد همین است که صبح ها مثل کنه به رختخواب میچسبم و تا استارت روزم روشن شود کلی وقت لازم دارم .لابدهمین است که تازه هرچه به شب نزدیک میشوم تصمیمهای مهمتری میگیرم که صبح فردا همه را 
فراموش میکنم .و باز لابد همین است که همه اش عزای هزار تا کار را دارم و هیچکدامشان را انجام نمیدهم 
شاید هم عادت بد بی برنامگی باشد وگرنه پس این همه ادم ها چطور در زندگیشان این همه کار انجام می دهند ووقت کم نمی اورند
هرچه بوده و هرچه هست خوب می دانم که یک اشتباه بزرگ است و باید تمام شود.هر چه زودتر! قبل از اینکه خیلی دیر شود 

Wednesday, August 4, 2010

 Everything is okay in the end. If it's not okay, then it's not the end.