دانشجو که بودم یک زمانی روزهای خیلی بدی را گذراندم .حتا الان بعد ۸-۹ سال هم دلم نمیخواهد انروز ها را به یاد بیاورم توی همان روزها بود ،زمانی که دیگر واقعا طاقتم تمام شده بود از خدا خواستم یک راه درست و خوب نشانم بدهد حتا اگر ان راهی که من دلم میخواست نباشد .و خدا حرفم را گوش کرد یعنی مشکل دقیقا همان چند کلمه بود "آنچه من میخواستم".به هر حال همان روزهای سخت در یکی از دوره های بیمارستانیمان با خانم دکتر روانپزشکی آشنا شدم که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد .یک ماه دانشجویش بودم و بیشتر از ۱ سال بیمارش و آنقدر کمکم کرد که تاآرامش کنونیم را همه مدیون اوهستم .همان وقت ها بود که علاقه ام به روانپزشکی را کشف کردم و برای آینده حرفه ا یم هدفی پیدا کردم .
چند وقتی بود نام آشنایش را در میان دوستان دوست یکی از دوستانم !در فیس بوک میدیدم ولی چیزی از پروفایلش آشکار نبود تا مطمئن باشم. امروز بالاخره دل به دریا زدم و برایش پیامی دادم که آیا مرا به خاطر دارد یانه؟ مطمئن نه ولی امیدوار بودم یادش باشد .مگر هر استادی چند تا از شاگرد هایش را درمان میکند؟!(شاید خیلی ها را!)یادش نبود. کمی از ان روزها نوشتم و وقتی داشتم مینوشتم تازه فهمیدم یک ده سالی از ان وقت گذشته است .ده سال!!! چرا برای من مثل دیروز میماند ؟ده سال!!!!یادش آمد و حالا بعد سالها دوباره پیدا کردمش .میدانم که در آینده نزدیک همدیگر را خواهیم دید .شاید چند سال دیگر که من هم روانپزشکی را شروع کنم به او پیشنهاد خواهم داد با هم روی مقاله ای کار کنیم .شاید هم در کنگره ای جائی هم را ببینیم .هر چه هست وجودش به یادم میاورد که در زندگی ام روزهای سختی بوده که من با موفقیت پشت سر گذشته ام و به آرامش رسیده ام و این به من جرات میدهد و پشتم و دلم را برای پیش رفتن گرم میکند.