Saturday, July 31, 2010

دانشجو که بودم یک زمانی روزهای خیلی بدی را گذراندم .حتا الان بعد ۸-۹ سال هم دلم نمیخواهد انروز ها را به یاد بیاورم توی همان روزها بود ،زمانی که دیگر واقعا طاقتم تمام شده بود از خدا خواستم یک راه درست و خوب نشانم بدهد حتا اگر ان راهی که من دلم میخواست نباشد .و خدا حرفم را گوش کرد یعنی مشکل دقیقا همان چند کلمه بود "آنچه من میخواستم".به هر حال همان روزهای سخت در یکی از دوره های بیمارستانیمان با خانم دکتر روانپزشکی آشنا شدم که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد .یک ماه دانشجویش بودم و بیشتر از ۱ سال بیمارش و آنقدر کمکم کرد که تاآرامش کنونیم را همه مدیون اوهستم .همان وقت ها بود که علاقه ام به روانپزشکی را کشف کردم و برای آینده حرفه ا یم هدفی پیدا کردم .

چند وقتی بود نام آشنایش را در میان دوستان دوست یکی از دوستانم !در فیس بوک میدیدم ولی چیزی از پروفایلش آشکار نبود تا مطمئن باشم. امروز بالاخره دل به دریا زدم و برایش پیامی دادم که آیا مرا به خاطر دارد یانه؟ مطمئن نه ولی امیدوار بودم یادش باشد .مگر هر استادی چند تا از شاگرد هایش را درمان میکند؟!(شاید خیلی ها را!)یادش نبود. کمی از ان روزها نوشتم و وقتی داشتم مینوشتم تازه فهمیدم یک ده سالی از ان وقت گذشته است .ده سال!!! چرا برای من مثل دیروز میماند ؟ده سال!!!!یادش آمد و حالا بعد سالها دوباره پیدا کردمش .میدانم که در آینده نزدیک همدیگر را خواهیم دید .شاید چند سال دیگر که من هم روانپزشکی را شروع کنم به او پیشنهاد خواهم داد با هم روی مقاله ای کار کنیم .شاید هم در کنگره ای جائی هم را ببینیم .هر چه هست وجودش به یادم میاورد که در زندگی ام روزهای سختی بوده که من با موفقیت پشت سر گذشته ام و به آرامش رسیده ام و این به من جرات میدهد و پشتم و دلم را برای پیش رفتن گرم میکند. 

Wednesday, July 28, 2010

وقتی کارهای زیادی برای انجام دادن هست آسان ترین راه حل این است که هیچ کاری نکنی و مثل خوابزاده ها این طرف و ان طرف سرک بکشی و زمان حرام کنی .فقط اشکالش این است  که در خلوت شبانه قبل از خوابیدنت یکهو چیزی میاید از جنس ترس یا پشیمانی یا نمیدانم چی و دلت را در مشتش فشار میدهد و بعد دلت برای تمام لحظه های پلاسیده امروز بدجور میسوزد و حالت از تنبلی خودت به هم میخورد .بعد دوباره ان ور خوشبین به دادت میرسد تا توی دلت بگوئی از فردا و نگاهت را به یک رویای شیرین بدوزی و فرار کنی از ان حس ناخوشایند ندامت ولی لابد چیزی توی دلت هست زرنگ  تر از این حرفها که با تمام این کلکها خواب های خوش نمیبینی .و من خیلی وقت است خوب نخوابیده ام .مزه خوابیدن را میدانم . مثل وقتی  که از یک  کشیک طولانی  نفس بر برگشته باشی .وای که چه لذتی دارد .دلت به سبکی یک نوزاد بیگناه آرام است و میتوانی خوشحال از اینکه چقدر مفید و آدم بوده ای سر به بالش نرسیده بیهوش شوی .یادش به خیر .هیچ وقت فکر نمیکردم دلم برای کشیک دادن تنگ شود .اما نه به گمانم دلم بیشتر برای آدم بودن تنگ شده برای خسته شدن تا خواب معنا داشته باشد .برای وقت سر خاراندن نداشتن تا تعطیلی مزه بدهد .برای از کار مردن تا استراحت بچسبد .برای خود را و همه چیزهای دیگر را از یاد بردن .
پ ن :کلی درس هست برای خواندن ,آنقدر زیاد که میشود با ان خود که سهل است تمام دنیا را فراموش کرد .یک خروار امتحان هم هست برای پاس کردن .و دنیائی واژه های انگلیسی برای از بر کردن  .سوای اینها هر روز ناهار و شام برای پختن و یک خونه کوچولو برای تمیز کردن و... .همانقدر که به تعویق انداختنشان برای کابوس های شبانه کافیست گمانم انجام دادنشان هم برای یک خواب راحت کافی باشد. 

Thursday, July 22, 2010


خوبم !یک ماهی میشود چیزی ننوشته ام ,دو هفته تحریم و چند هفته بی اینترنتی ,نه خیلی گذشته .!

حالا خانه خودمان هستیم .چه خوب!اینجا را دوست دارم گرم و راحت , کوچک و تمیز ,مثل خانه خودمان در ایران .اسباب کشی دست تنها آسان نبود .چقدر یاد بابا افتادم که وقتی داشتم میرفتم خونه ام با کارگر رفته بود و دو روز تمام نظارت کرده بود و حتا پا به پا کار کرده بود تا حتا خورده چوب های بالای کابینت هم تمیز شود.یاد مامان میافتادم که همیشه روزهای خانه تکانی و گرفتاری حداقل دغدغه ناهار و شام درست کردن نداشتم .و ته دلم فکر کردم: وای, تنهائی بچه بزرگ کردن چقدر سخت خواهد بود! دو روز تمام طول کشید تا تمام خانه را سابیدم .شکر خدا تازه بود و تمیز!کم کم همه چیز رفت سر جای خودش و سریال طولانی خرید وسایل خانه تمام شد .تمام مدت خدا را شکر میکردم که در بدو ورود به یک سویت مبله بسنده کردیم و این مراسم را به الان موکول کردیم که اگر نه بعید نبود من همان ماه اول برمیگشتم ! 





تولدم که شد اینترنت نداشتم واگر نه خیلی دلم میخواست چیزی مینوشتم گرچه یادم نمی اید ان روز احساس خاصی داشتم یا نه فقط یادم هست که وحید خیلی مریض بود و تب داشت و تا یک هفته بعد هم خوب نشد!   گذشت ان روزها که تولد بعد از عید نوروز مهمترین روز سال بود و چشم انتظار کسانی بودم که آنقدر دوستم داشته باشند که تولدم یادشان بماند .حالا که در مشغله های زندگی گاه گاه حتا تاریخ روز را نمیدانم میدانم که میشود کسی را دوست داشت و آنقدر گیج و شلخته یا گرفتار و نگران بود که تولدش را فراموش کرد .
از خودم راضی نیستم .ان کسی که دلم میخواست نیستم .دلم چه میخواست؟دوست داشتم یک خانم جوان (۳۲ سالگی هنوز هم جوان است نه؟)زبر و زرنگ و پر انرژی بودم .صبحها ۷ صبح از خواب بیدار میشدم!!! ،نرمش میکردم!!!، ساعت ها با لذت مطلعه میکردم .و در رشته ام با سواد و به روز بودم .همانقدر هم دلم میخواست خانه ام همیشه مثل دسته گل باشد و عطر خوشمزه ترین غذاها تویش بپیچد و تازه  همان قدر دوست داشتم خوش لباس و شیک باشم و رنگ موهایم همیشه یک دست و ناخن هایم لاک زده باشد و سفیدی جلوی موهایم اینقدر چشمک نزند .و باز هم همان قدر دلم میخواست جدید ترین کتابها را خوانده باشم و تازه ترین فیلمها را دیده باشم و از آخرین اخبار سیاسی و اجتمائی روز خبر داشته باشم ،ودیگر اینکه زبان انگلیسیم هم فول فول باشد!ولی نمیدانم چرا نمیشود به هر کدام که میچسبم بقیه از دستم در میرود و نهایتش خانم ۳۲ ساله ای هستم که بار سنگینی از حسرتها و کاشکی ها و وجدان درد را از صبح تا شب و از شب تا صبح با خودش میکشاندو کسی که دلش می خواهد نیست.
 نه! غمگین و ناامید نیستم .کاری میکنم .همین روزها ،شاید همین امروز .شاید نتوانم به این زودیها تمام ان چیزها که میخواهم باشم اما بعضی هایش را حتما میتوانم ،اول مهم تر هایش .فقط باید تنبلی را کنار بگذارم .اخ که چقدر این کار از همه کارهای دیگر سخت تر است! ولی خوب هیچ چیزی مفت به دست نمییاد و هرچه ارزشمند تر،بهایش سنگینتر.