Monday, October 29, 2012


ته دلم باورم این است که آویزان شدن به دنیای مجازی معنی اش این است که من خیلی تنهایم و این تنهایی, یعنی کمیت این خیلی ,با میزان روزهایی که می نویسی , استاتوس هایی که شر می کنی , حتا عکس هایی که آپلود می کنی تعریف می شود و البته نه اینکه همیشه این تنهایی بد است . ولی حتا خوب بودنش هم اصل ماجرا را تغییر نمی دهد. یعنی کسی برای شنیدن حرفهایم نیست . دست کم حالا و اینجا که باید باشد نیست .یعنی دلم تغییر می خواهد و کسی نیست راه را نشانم بدهدو یعنی دلم توجه می خواهد و کسی نیست تا به من توجه کند. یعنی دلم می خواهد پز لباسهایم را رنگ جدید مویم را بدهم و کسی نیست ببیند ( یک بار توی گودرتعریف قشنگی از پز دادن خواندم : یعنی کسی خیلی خوشحال است از داشتن چیزی و می خواهد همه بفهمند. چیزی شبیه این . از ان روز بار منفی این کلمه توی ذهنم خیلی کمرنگ شد.)یعنی من توی ذهنم در باره چیزی عقیده ای دارم و کسی نیست تا تقسیمش کنم.یعنی چیزی برای من مهم است و برای هیچ کس این دور و بر ها مهم نیست. یعنی من دلم برای چیزی تنگ شده و دل دیگران تنگ نشده . و این دلایل ساده برای هرکس به اندازه خودش فرق دارد . به اندازه خودش می تواند کوچک یا بزرگ باشد .و   این حتا اصلا معنیش این نیست که جایی که هستی کسی دور و برت نیست. که همسر , پارتنر, خانواده ,دوست, کار,گرفتاری هزار و یک سرگرمی دیگر نداری . معنیش این است که توی دل هر ادمی حفره هایی هست که علی رغم داشتن تمام چیزهای خوب هیچ وقت پر نمی شود . حفره هایی عمیق . برای هر کس به اندازه خودش.

Thursday, October 25, 2012


یکی از دلایل ننوشتنم این است که تایپم خوب نیست.مثلا جای ویرگول نمیدانم کجاست ! بعضی جمله ها اصلا باید
 ویرگول داشته باشد. اصلا نقطه منظور ادم را نمی رساند . یکی هم اینکه خیلی کندم و جای حروف را بلد نیستم . برای همین مغزم خیلی از دستم جلوتر می دود و بعد کلا حوصله اش سر می رود و بی خیال میشود. بعد بعضی وقتهاهم یک صفحه با هر جان کندنی هست می نویسم بعد میایم یه چیزی را پس و پیش کنم یه دگمه ای را اشتباهی می زنم همه می پردا. بعله ! اینقدر بیسوادم این سر دنیا در سال 2012 . انهم آخرهاش. حالا اینکه چه اصراریست تایپ کنم و روی کاغذ نمی نویسم را خودمم هم نمی دانم .برایم مثل تقلب می ماند اگر بخواهم یک بار بنویسم و یک بار تایپ کنم. تازه به احتمال خیلی زیادچیزی که تایپ میشود با اوریجینالش فرق میکند .ان وقت دیگر لطفی ندارد . دست خورده میشود انگار. بکر نیست دیگر . من نیست. من تصحیح شده همه جا هست . وقتی می نویسم اما دلم میخواهد من خودم باشد. اگر چه چرک نویس و پر غلط ولی واقعی.
خوب نیستم . واین البته که پیداست . به دلایل نا معلومی نوشتنم مال وقتهایی ست که خوب نیستم. انگار یک مشاوره مجانی
طولانی ست با روانکاوی مجازی که بر خلاف همه دنیا ساکت می ماندو گوش می کند و گوش می کند و من حرف می زنم و با حرف می زنم تا جایی که تمام فکر های مغزم خالی شود و این سنگینی دور پیشانی و بالای چشمها سبک شود. کسی که از خالی کردن عقده هایم ترسهایم غصه هایم دردهایم نگرانی هایم حتی دیوانگی هایم (همان فکر های ممنوع ته ته ذهنم) احساس گناه نمی  کنم . چرا؟ چون نگران نمی شود . قضاوتم نمی کند .راه حل نمی دهد . چون فقط گوش می کند.
از ان وقت هاست که تمام روز خسته ام . دلم خواب می خواهد و از خواب هم با سردرد سنگینی بدار می شوم . از همه دلگیرم و لج می کنم و به هیچ دوست و اشنایی تلفن نمی زنم .حساب میکنم ببین حساب میکنم ! و می بینم اخرین تماسها همه از من بوده است و بعد فکر می کنم که برای همه ارتباطاتم بیشتر از انچه طرف مقابل گذاشته مایه گذاشته ام  و برای بعضی ها انقدر پیش میروم که فکر می کنم حتا بیشتر از لیاقتشان . دلم می خواهد همه ادرسها و شماره ها را از موبایلم پاک کنم و دیگر هیچ وقت سراغ هیچ کدامشان را نگیرم . از همه طلب کارم و ته وجدانم از این احساسی که دارم احساس گناه میکنم و این اوضاع را بدتر می کند.
تمام باورهای خوبم این جور وقتها زیر سوال می رود . از صداقت ابلهانه ام بدم می اید و از پایبندی بیمارگونه ام به اصول حالم به هم می خورد و از اعتقادهای روشنفکر مابانه و انسانی ام عقم می گیرد. به خودم اجازه می دهم که متنفر باشد از خودم که به هیچ جا نمی رسد و همیشه یک جای کارش می لنگد ولی اصرار دارد همه چیز از روی اصول و قواعد انسانی باشد و می بیند که همه مثل این کارتون میگ میگ می ایند و مثل باد از جلویش می گذرند. پشت سرش می گذارند و به ریشش می خندند . به باورهایم شک می کنم وقتی می بینم دارم روی همانجا که ایستاده ام با یک بغل از حرفهای قشنگ و ارزوهای رنگی و ارزشهای معنوی  که محکم چسبیده امشان در جا می زنم.از همه دلگیرم و ته دلم فکر می کنم به گمانم به همه حسودی می کنم .به همه انهایی که کارهایشان با روابط راه می اندازند. به همه انهایی که می توانند دروغ بگویند و بعد هم شب بخوابند . به همه انهایی که زندگی ظاهرا برایشان اسان می گیرد یا چه می دانم خودشان اسانش می گیرند. به انهایی که دکتر نشده اند و بچه دارند . به انهایی که عاشق شدند و به عشقشان رسیدند. به انهایی که برای انجام هر کاری فکر نمی کنند و هر حرفی را نمی سنجند. خصوصا به انهایی که می توانند داد بزنند . دعوا کنند. بدترین حرفهای ته دلشان را توی صورت هم تف کنند و بعد فردایش توی چشم هم نگاه کنند در حالی که همه چیز یادشان رفته است. اخ که اگر بخواهم تمام چیزهایی را که الان دارم حسرتش را می خورم بنویسم مثنوی هفتاد من  می شود ولی الان پر احساس های منفی ام پر خشم حتا از کسانی که شاید روحشان هم در این لحظه خبر نداشته باشد . پر کینه از همه انها که کارهاشان روبراه و بر وقف مرادشان است. پر ترس از همین یک لحظه دیگر که قرار است بیاید . پر از همه  
چیزهایی که دوست ندارم. پر از خستگی. عجب غروب دلگیریست


Monday, August 8, 2011

چند وقت میشود که چیزی ننوشته ام؟خیلی وقت. و چقدر زیاد دلم می خواهد این همه فکرهایی را که توی سرم می چرخد جایی زمین بگذارم. چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده.باید برگردم. غبارها را بگیرم و چراغها را روشن کنم. به همین زودی... امشب... فردا... 

Monday, January 17, 2011

 سیل وحشتناکی بود.ما ۱۴۰۰ کیلومتر از بریزبین فاصله داشتیم ، این اما دلیلی برای حس نکردن فاجعه نبود ، ان هم وقتی از جائی آمده باشی که همیشه گوشه ای از ان مردم دست به گریبان یک حادثه تازه،  برای زنده ماندن میجنگند . من سیزده ساله بودم که ان همه آدم توی زلزله رودبار مردند و ان همه شهرها با خاک یکسان شد . خیلی سال طول کشید که وقتی از مسیر جاده تهران میگذشتیم چهره شهرها ان قدر عادی شده باشد که سی و یک خرداد ان سال را یادمان نیاورد .بریزبین اما این طور که من دیده ام زود از نو ساخته میشود . خیلی زود تر از خرابه های سرزمین من . پای اخبار که مینشستم اگرچه دلم میگرفت برای آنهائی که خانه هاشان تا سقف زیر آب بود اما یک جورهائی دلم قرص بود تهش . میدانی مثل چی میماند یک وقت تصویر یک بچه ای را میبینی شیون میکند حتا اگر دلت بسوزد میدانی پدر و مادرش جائی همین دوروبرها هستند و میرسند و این طفلک معصوم به زودی در آغوش گرمشان آرام میگیرد . حالا همین بچه را اگر بدانی پدر و مادرش هر دو مرده اند ، جگرت میسوزد ، قلبت پاره میشود . اشکت در میاید . برای من و در ذهن من سیل زده های بریزبین پدر و مادر داشتند .نخست وزیری که در روز چندم بعد از سیل در کنفرانس خبری از شدت ناراحتی و خستگی غش کرد ،نخست وزیردیگری که روز دوم حادثه برای ۱۰ نفر کشته شدگان ان سیاه پوشید . وزیر امور خارجه ای که چمدان به سر داشت خانه اش را خالی میکرد . هلیکوپترها و خلبانان آموزش دیده ای که دهها نفر را از بالای پشت بام ها نجات دادند . ارتشی که در سابرب ها در تک تک خانه ها را میزد تا مطمن شور سالمندان و افراد ناتوان منطقه را تخلیه کرده اند . مراکزاسکانی که درش اتاق بازی بچه ها خیلی مهم بود . و دولتی که برای جمع و جور کردن این همه عمق فاجعه به هیچ کمک بین المللی نیاز پیدا نکرد . سیل بریزبین تا امروز کمتر از بیست کشته به جا گذشته است .و من باور دارم که تمام خرابیها اگر چه سخت اما خیلی زود درست خواهد شد .این را از صف طولانی داوطلبان تمییز کردن خیابانها میشود حدس زد. برایشان دعا میکنم و ته دلم زار می زنم برای بدبخت های سیل زده برزیل که انها و ما باقی کشورهای جهان سوم همان یتیمهای بدبختی هستیم که در سرزمین ها مان جان آدمی هیچ نمیارزد 

Wednesday, December 15, 2010

امروز روز خوشی نیست .چرایش را هم نمیدانم .خوب نیستم ،سر حال که اصلا نیستم ،قلبم نمیدانم چرا از صبح تند میزند ، اصلا همین تپش قلب بیدارم کرد .مدتها بود تپش نداشتم چندین سال شاید ، حالا چند هفته است برگشته ، نه مثل ان روزها ولی به هر حال بعد این همه آرامش حضورش ناخوشایند است . مهمان هایم آمدند ،حالا کلی خوراکی های ایرانی دارم ،دخل باقلوا را همان دو روز اول در آوردم . همه اش را هم خودم تنهائی خوردم .به هیچ کس هم ندادم .کلوچه ها و بقیه چیزها ولی هنوز مانده.  مهمان داری  از آنچه فکر میکردم آسان تر است . شنبه امتحان دارم . بازهم !برای پنجمین بار. حال خواندن ندارم . کلافه ام . بیرون باد میاید . هوا هم  مثل هوای حوصله من ،ابری و گرفته است . هشت تا کتاب تازه دارم. رزا برایم فرستاده ."حضور ابی مینا " و " بانو و جوانی خویش" را خواندم .بدم نیامد ولی نه اینکه خیلی دوستش بدارم ."من گنجشک نیستم " و " بطالت " باید رمان باشند . گذاشتم برای وقتی حوصله دارم .چهار تای دیگر داستان کوتاه بود . به هر کدام ناخنکی زدم. هیچ کدام آنقدر جالب نبود که واداردم زودی بقیه اش را هم بخوانم . آنها را هم گذشته ام برای بعد.کتاب خواندن هم دل خوش میخواهد. امروز دلم هیچ خوش نیست . آشوب است. باید بروم چائی، قهوه ای چیزی بریزم با شکلات .قهوه تپش قلب را زیاد میکند .شکلات هم همینطور.کاش میشد بخوابم . عمیق و طولانی و وقتی بیدار میشوم خوب خوب باشم . با "لبخندی در قلب، علی رغم همه چیز  

Monday, November 29, 2010

این یک مرض است ، عادت یا واقعیت نمیدانم اما همیشه دارم  فکر میکنم که چرا این همه عقب هستم .از چه؟ از همه چیز. از زندگی که معنیش مخلوطیست از تمام چیزهائی که باید میبودم و نیستم به اضافه همه ان چیزهائی که دلم میخواست بشوم و نشدم . من خیلی حسرت میخورم . آنقدر که اگر همین زمان حسرت خوردنم را به کار مفیدی میپرداختم الان حتما در ان زمینه به جائی رسیده بودم ، بدبختی بزرگ من این است که میدانم کجای کار میلنگد. من خودم را خوب میشناسم .خود تنبل رویا پردازم را . لحظه ها میگذرد مثل ابی که از لای انگشتهای آدم میریزد و وقتی تمام شود دستهای آدم خالی میماند و آدم میماند با تشنگی جگر سوزی که تحملش خیلی سخت است . روز پشت روز ، ماه بعد ماه، سال دنبال سال میاد و میرود و بایدها و کاشکیها هی به تعویق میفتند و بالاخره یک وقتی دیر میشود اگر هنوز نشده باشد

Monday, November 22, 2010

امروز ۲۲ نوامبره . اینجا روزها خیلی زود میگذرند.آنقدر که آدم میترسد . مامان و بابای شوهر ۲۰ روز دیگر بلیت گرفته اند و دارند میایند.من تا حالایعنی از بعد از ازدواج تا امروز که پنج سال و چند ماه میشود هیچ وقت مدت به این طولانی ای مهمون نداشته ام . یعنی راستش  اصلآ مهمونی که شب خانه مان بماند هیچ وقت نداشته ام . حالا کلی نگرانم. یک کاغذ ا چهار لیست خرید هایم رانوشتم که باید تو این دو هفته همه اش را انجام بدهم تا چیزی کم نباشد . واقعیتش برایم اصلآ آسان نیست که هیچ خیلی سخت است . من از کار خانه بدم میاد و وقتی قرار باشد ۳ ماه خانواده شوهر مهمان آدم باشند و آدم برای ۲ تا امتحان هم درس بخواند همه چیز به یک کابوس تبدیل میشود . دارم عروس بازی در می اورم؟
نمیدانم شایدهم بیایند ببینم بودنشان بهتر از نبودنشان است. من همیشه وقتی کارهای بیشتری برای انجام دادن داشته باشم راندمانم بیشتراست ! باید به این موضوع عادت کنم . وقتی اینقدر دوریم پدر و مادر هرکداممان بخواهند بیایند طبیعتا مدت طولانی مهمان ما هستند. برایم مهم است بهشان خوش بگذارد. برایم مهم است از اینجا خوششان بیاید . اما برایم از همه مهمتر این است که فرصت درس خواندن هم داشته باشم . 
یکی از دوستانم چند هفته پیش از ایران آمده اینجا .ویزای سه ماهه گرفته اند زن و شوهر تا بیایند اینجا امتحان ام- سی - کیو بدهند و کار پیدا کنند شاید بتوانند بمانند . شنبه امتحان دادند. خیلی سخت بوده و میگفت خوب نبوده. حالا میخواهد او- ای -تی بدهد . دنبال وکیل میگردد تا هر جوری شده ویزاشان را اکستند کنند. این جور وقتها فکر میکنم آدم ناشکری هستم . پی-ار دارم . شوهرم کار پرمننت  دارد.  من فقط باید درس بخوانم که نمیخوانم ان جور که باید و به جایش همه اش غر میزنم . 
ظرفهای ناهار از توی سینک برایم دست تکان میدهند. عیب اشپزخانه اپن همین است .شام داریم - اولویه از دیشب  مانده- ولی برای ناهار فردا فکری نکرده ام . خانه خوشبختانه تمیز است ، دیروز روز نظافت بود . وجدانم درد میکند ، ته دلم کلی نگرانی هست ولی با همه اینها بد نیستم . کاش به همین زودیها خوب باشم . خوب خوب !