ته دلم باورم این است که آویزان شدن به دنیای مجازی معنی
اش این است که من خیلی تنهایم و این تنهایی, یعنی کمیت این خیلی ,با میزان روزهایی
که می نویسی , استاتوس هایی که شر می کنی , حتا عکس هایی که آپلود می کنی تعریف می شود و
البته نه اینکه همیشه این تنهایی بد است . ولی حتا خوب بودنش هم اصل ماجرا را
تغییر نمی دهد. یعنی کسی برای شنیدن حرفهایم نیست . دست کم حالا و اینجا که باید
باشد نیست .یعنی دلم تغییر می خواهد و کسی نیست راه را نشانم بدهدو یعنی دلم توجه
می خواهد و کسی نیست تا به من توجه کند. یعنی دلم می خواهد پز لباسهایم را رنگ
جدید مویم را بدهم و کسی نیست ببیند ( یک بار توی گودرتعریف قشنگی از پز دادن خواندم : یعنی کسی خیلی خوشحال است از داشتن چیزی و
می خواهد همه بفهمند. چیزی شبیه این . از ان روز بار منفی این کلمه توی ذهنم خیلی
کمرنگ شد.)یعنی من توی ذهنم در باره چیزی عقیده ای دارم و کسی نیست تا تقسیمش کنم.یعنی
چیزی برای من مهم است و برای هیچ کس این دور و بر ها مهم نیست. یعنی من دلم برای
چیزی تنگ شده و دل دیگران تنگ نشده . و این دلایل ساده برای هرکس به اندازه خودش
فرق دارد . به اندازه خودش می تواند کوچک یا بزرگ باشد .و این حتا اصلا معنیش این
نیست که جایی که هستی کسی دور و برت نیست. که همسر , پارتنر, خانواده ,دوست, کار,گرفتاری
هزار و یک سرگرمی دیگر نداری . معنیش این است که توی دل هر ادمی حفره هایی هست که
علی رغم داشتن تمام چیزهای خوب هیچ وقت پر نمی شود . حفره هایی عمیق . برای هر کس
به اندازه خودش.
Monday, October 29, 2012
Thursday, October 25, 2012
یکی از دلایل ننوشتنم این است که تایپم خوب نیست.مثلا جای ویرگول نمیدانم
کجاست ! بعضی جمله ها اصلا باید
ویرگول داشته باشد. اصلا نقطه منظور
ادم را نمی رساند . یکی هم اینکه خیلی کندم و جای حروف را بلد نیستم . برای همین
مغزم خیلی از دستم جلوتر می دود و بعد کلا حوصله اش سر می رود و بی خیال میشود.
بعد بعضی وقتهاهم یک صفحه با هر جان کندنی هست می نویسم بعد میایم یه چیزی را پس و
پیش کنم یه دگمه ای را اشتباهی می زنم همه می پردا. بعله ! اینقدر بیسوادم این سر
دنیا در سال 2012 . انهم آخرهاش. حالا اینکه چه اصراریست تایپ کنم و روی کاغذ نمی
نویسم را خودمم هم نمی دانم .برایم مثل تقلب می ماند اگر بخواهم یک بار بنویسم و
یک بار تایپ کنم. تازه به احتمال خیلی زیادچیزی که تایپ میشود با اوریجینالش فرق
میکند .ان وقت دیگر لطفی ندارد . دست خورده میشود انگار. بکر نیست دیگر . من
نیست. من تصحیح شده همه جا هست . وقتی می نویسم اما دلم میخواهد من خودم باشد. اگر
چه چرک نویس و پر غلط ولی واقعی.
خوب نیستم . واین البته که پیداست . به دلایل نا معلومی نوشتنم
مال وقتهایی ست که خوب نیستم. انگار یک مشاوره مجانی
طولانی ست با روانکاوی مجازی که بر خلاف همه دنیا ساکت می
ماندو گوش می کند و گوش می کند و من حرف می زنم و با حرف می زنم تا جایی که تمام
فکر های مغزم خالی شود و این سنگینی دور پیشانی و بالای چشمها سبک شود. کسی که از
خالی کردن عقده هایم ترسهایم غصه هایم دردهایم نگرانی هایم حتی دیوانگی هایم (همان
فکر های ممنوع ته ته ذهنم) احساس گناه نمی کنم . چرا؟ چون نگران نمی شود .
قضاوتم نمی کند .راه حل نمی دهد . چون فقط گوش می کند.
از ان وقت هاست که تمام روز خسته ام
. دلم خواب می خواهد و از خواب هم با سردرد سنگینی بدار می شوم . از همه دلگیرم و
لج می کنم و به هیچ دوست و اشنایی تلفن نمی زنم .حساب میکنم ببین حساب میکنم ! و
می بینم اخرین تماسها همه از من بوده است و بعد فکر می کنم که برای همه ارتباطاتم
بیشتر از انچه طرف مقابل گذاشته مایه گذاشته ام و برای بعضی ها انقدر پیش
میروم که فکر می کنم حتا بیشتر از لیاقتشان . دلم می خواهد همه ادرسها و شماره ها
را از موبایلم پاک کنم و دیگر هیچ وقت سراغ هیچ کدامشان را نگیرم . از همه طلب
کارم و ته وجدانم از این احساسی که دارم احساس گناه میکنم و این اوضاع را بدتر می
کند.
تمام باورهای خوبم این جور وقتها
زیر سوال می رود . از صداقت ابلهانه ام بدم می اید و از پایبندی بیمارگونه ام به
اصول حالم به هم می خورد و از اعتقادهای روشنفکر مابانه و انسانی ام عقم می گیرد.
به خودم اجازه می دهم که متنفر باشد از خودم که به هیچ جا نمی رسد و همیشه یک جای
کارش می لنگد ولی اصرار دارد همه چیز از روی اصول و قواعد انسانی باشد و می بیند
که همه مثل این کارتون میگ میگ می ایند و مثل باد از جلویش می گذرند. پشت سرش می
گذارند و به ریشش می خندند . به باورهایم شک می کنم وقتی می بینم دارم روی همانجا
که ایستاده ام با یک بغل از حرفهای قشنگ و ارزوهای رنگی و ارزشهای معنوی که
محکم چسبیده امشان در جا می زنم.از همه دلگیرم و ته دلم فکر می کنم به گمانم به
همه حسودی می کنم .به همه انهایی که کارهایشان با روابط راه می اندازند. به همه
انهایی که می توانند دروغ بگویند و بعد هم شب بخوابند . به همه انهایی که زندگی
ظاهرا برایشان اسان می گیرد یا چه می دانم خودشان اسانش می گیرند. به انهایی که
دکتر نشده اند و بچه دارند . به انهایی که عاشق شدند و به عشقشان رسیدند. به
انهایی که برای انجام هر کاری فکر نمی کنند و هر حرفی را نمی سنجند. خصوصا به
انهایی که می توانند داد بزنند . دعوا کنند. بدترین حرفهای ته دلشان را توی صورت
هم تف کنند و بعد فردایش توی چشم هم نگاه کنند در حالی که همه چیز یادشان رفته
است. اخ که اگر بخواهم تمام چیزهایی را که الان دارم حسرتش را می خورم بنویسم
مثنوی هفتاد من می شود ولی الان پر احساس های منفی ام پر خشم حتا از کسانی
که شاید روحشان هم در این لحظه خبر نداشته باشد . پر کینه از همه انها که کارهاشان
روبراه و بر وقف مرادشان است. پر ترس از همین یک لحظه دیگر که قرار است بیاید . پر
از همه
چیزهایی که دوست ندارم. پر از خستگی. عجب غروب دلگیریست
Subscribe to:
Posts (Atom)