امروز روز خوشی نیست .چرایش را هم نمیدانم .خوب نیستم ،سر حال که اصلا نیستم ،قلبم نمیدانم چرا از صبح تند میزند ، اصلا همین تپش قلب بیدارم کرد .مدتها بود تپش نداشتم چندین سال شاید ، حالا چند هفته است برگشته ، نه مثل ان روزها ولی به هر حال بعد این همه آرامش حضورش ناخوشایند است . مهمان هایم آمدند ،حالا کلی خوراکی های ایرانی دارم ،دخل باقلوا را همان دو روز اول در آوردم . همه اش را هم خودم تنهائی خوردم .به هیچ کس هم ندادم .کلوچه ها و بقیه چیزها ولی هنوز مانده. مهمان داری از آنچه فکر میکردم آسان تر است . شنبه امتحان دارم . بازهم !برای پنجمین بار. حال خواندن ندارم . کلافه ام . بیرون باد میاید . هوا هم مثل هوای حوصله من ،ابری و گرفته است . هشت تا کتاب تازه دارم. رزا برایم فرستاده ."حضور ابی مینا " و " بانو و جوانی خویش" را خواندم .بدم نیامد ولی نه اینکه خیلی دوستش بدارم ."من گنجشک نیستم " و " بطالت " باید رمان باشند . گذاشتم برای وقتی حوصله دارم .چهار تای دیگر داستان کوتاه بود . به هر کدام ناخنکی زدم. هیچ کدام آنقدر جالب نبود که واداردم زودی بقیه اش را هم بخوانم . آنها را هم گذشته ام برای بعد.کتاب خواندن هم دل خوش میخواهد. امروز دلم هیچ خوش نیست . آشوب است. باید بروم چائی، قهوه ای چیزی بریزم با شکلات .قهوه تپش قلب را زیاد میکند .شکلات هم همینطور.کاش میشد بخوابم . عمیق و طولانی و وقتی بیدار میشوم خوب خوب باشم . با "لبخندی در قلب، علی رغم همه چیز