Wednesday, April 28, 2010


کسی که الان خاطرم نیست کی بوده گفته :نوشتن برای فراموش کردن است نه بیاد آوردن .
گاهی درست است .اما خیلی وقتها هم مینویسیم  تا چیزهائی که یادمان رفته را به یاد بیاوریم .مینویسیم  تا باور کنیم و یا  باورهائی که با گذشت زمان رنگشان پریده را دوباره پررنگ کنیم .
و من میخواهم حالا به یاد بیاورم که برای به دست آوردن هر چیز باارزشی باید بهای ان را پرداخت. برای رسیدن به هر جای بلندی باید پله ها را بالا رفت .برای رفتن به هر خانه تازه ای باید خانه قدیمی را ترک کرد .
میخواهم به خاطر بسپارم که قائده اش این است که تو باید از زندگیت درس بگیری و هر درسی تا وقتی که خوب یادش نگیری دوباره و دوباره تکرار میشود وروزی که تمام شود یعنی  که آنچه لازم بوده آموخته ای .
و هرگز یادم نرود که خدائی که خیلی بزرگ است همین نزدیکی هاست .و اینکه هیچ وقت تنهایم نگذاشته و به حال خودم رهایم نکرده است .که اگر آرام نیستم یعنی اورا فراموش کرده ام ،اگر نه تمام تلخیها ،سختیها و هر"های" دیگری نمیتواند دلم را بلرزاند اگرکه  باور داشته باشم او مثل همیشه پشت من ایستاده است .

Saturday, April 24, 2010

جائی خوانده ام(یادم نیست کجا که وقتی تصمیمی میگیرید ان را با کسی در میان بگذارید .ان وقت یک جورهائی نسبت به انجام ان متعهد میشوید (در حقیقت تو رو دربایستی گیر میکنید ).
۶ ماه است اینجا هستیم .از ملبورن بعد مفصل خواهم نوشت .وقتی داشتم میامدم با خودم فکر میکردم ۶ ماه دیگر (یعنی الان ) امتحاناتم را پاس کرده ام و به زودی کارم را شروع خواهم کرد و همه چیز دیگر مرتب و روبراه شده است 
در نظرم ۶ ماه یک عمر بود، نیمی از ۱ سال!و این قانون زندگیست که من هم مثل همه خیلی وقتها فراموشش میکنم که تصور ما از وقایع همیشه رویاپردازانه تر از حقیقت آنهاست .اتفاقات از دید ذره بین خیال ما از اندازه خود بزرگتر میشوند  .چیزهای خوب به اندازه رویاهای ما بینقص و هیجان انگیز نمیشوند و خوشبختانه از ان طرف اتفاقهای بدی که انتظارشان را میکشیم هم به حد تصور ما ترسناک نیستند .
حالا من اینجا هستم و ۶ ماه (نیمی از ۱ سال )به سرعت باد گذشته است و من هنوز هیچ کدام آزمون هایم را پاس نکرده ام و هنوز با IELTS درگیرم و البته خیلی چیزها هنوز مرتب نیست .
چند هفته گذشته روزهای خوبی نبود .درس خواندن که قرار است تا ابد حرفه من  باشد همیشه مرا یاد بدهکاریها یم میاندازد و اینجا به خصوص یاد تنهائی ام .اما دیگر خسته شده ام .از تا لنگ ظهرخوابیدن و تا نیمه شب در رختخواب غلت زدن ،از وقت تلف کردن و تمام روز این وجدان درد همیشگی را یدک کشیدن ،از غصه ۶ ماه گذشته را خوردن و از ۶ ماه آینده ترسیدن .دیگر خسته شده ام .دلم می خواهد از نو شروع کنم انگار که هیچ شش ماهی نگذشته است و من تازه به اینجا امده ام. باید تصمیمی بگیرم وان رابرای کسی بگویم .
بعد از این میخواهم گاهی اینجا بنویسم. برای گفتن تصمیمهائی که میخواهم  مجبور به انجامشان شوم وبرای درد دلهائی که دوستان عزیزم برای شنیدنش خیلی دورند .